خودخواهانهست اما دوست دارم مشهد باشی؛ حتی اگه نبینمت! آخه میدونی؟! حسِ دوری و غربت، بدجوری دلتنگی میاره...
● تماشاییترین تصویر، توو دنیایی به چشمِ من
خودخواهانهست اما دوست دارم مشهد باشی؛ حتی اگه نبینمت! آخه میدونی؟! حسِ دوری و غربت، بدجوری دلتنگی میاره...
● تماشاییترین تصویر، توو دنیایی به چشمِ من
قدیما تو همسایگیِ خونهی مامانبزرگ، یه پیرمردی بود؛ بهش میگفتن "مَش قربون". همیشه ازش میترسیدم. یه پیرمردِ اخموی عصبی با ریشِ بلند و کمری خموده و عصا به دست، که میونهی خوبی با گربهها و بچهها نداشت. میگفتن ظاهرا عاشق زنش بوده. در حدِ جنون. طوریکه حتی تکپسرش رو بهخاطرِ زنش از خونه پرت کرده بیرون. زنش که میمیره، انگاری مش قربون هم باهاش دفن میشه. فقط جسمش زنده مونده...
این داستانها رو که میشنیدم، ترسم بیشتر میشد. کافی بود ترسم رو به زبون بیارم تا پسرخالههام شروع کنن به داستانسراییهای دروغین از این پیرمرد. مثلِ رسول که میگفت "مش قربون، خودش زنشو کُشته و اونو تو خونهش دفن کرده و الان روحِ زنش توی اون خونهست. به خاطر همین، الان هیچکس از بیست فرسخیِ اونجا رد نمیشه!"
یادمه یه بار با دخترداییم داشتیم از جای خونهی مش قربون رد میشدیم. درِ خونهش باز بود. دخترداییم دستم رو کشید. معلوم بود حسابی ترسیده. من ایستادم اما. در رو بیشتر باز کردم. خبری نبود. همینطور که داشتم دویدنِ دخترداییم رو نگاه میکردم، دیدم پشتم ایستاده. قفل شده بودم. مثلِ هروقتِ دیگهای که میترسیدم و سکوت کردم. مثلِ هروقتِ دیگهای که میترسیدم و هیچ غلطی نمیکردم! مش قربون با همون عصاش داشت نگاهم میکرد. ضربان قلبم اونقدر بالا بود که یقین دارم مش قربون صداش رو میشنید. عصا رو که با دستِ راستش گرفته بود، داد دستِ چپش. بعد خیلی آروم دستِ راستش رو برد توی جیبِ کُتی که مندرس شده به نظر میرسید! بهم لبخند زد و نخودچی کشمشی که از جیبش درآورده بود، بهم داد. لبخند زدم. مثلِ هروقتِ دیگهای که میترسیدم و بابا بغلم میکرد و میگفت چیزی نیست...
چند وقت بعدش، مامانبزرگ از اون خونه رفت. نمیدونم مش قربون الان زندهست یا نه. ولی دیروز که از جای خونهش رد شدم، اثری از خونهش نبود!!
+ قدرِ این مش قربونهایی که دلشون به وسعتِ اقیانوسه رو بدونیم توروخدا!
داشتم فکر میکردم راجع به دیدارش چه چیزی بنگارم. بعد دیدم واقعا لفظِ "یهو" برای این دیدار، کلمهی معقولی به حساب میاد.
یهو فهمیدم مشهده. یهو فهمیدم داره زیر پوستی میگه بیا همو ببینیم. (الان فهمیدین بنده تمایلی به دیدارش نداشتم؟!) یهو یادم اومد با "صاد" قرارِ سینما دارم همون روز. یهو بهش گفتم خب میتونیم ببینیم همو برای دقایقی. فلانجا، فلان ساعت. بعد خب فکر نمیکردم بیاد چون نه شمارهای داشتم ازش که پیداش کنم و نه دقیقا چهرهش رو میشناختم! همینطور که منتظرِ "صاد" بودم، دیدم یه آقایی خیلی خیره، زل زده به من. بعد منم بدونِ اینکه یقین کنم خودشه یا نه، خندیدم بهش و به سمتِ هم روانه شدیم...
گمونم پنج الی شیش دقیقه باهم گپ زدیم و تمام طول صحبتمون، من محوِ لهجهی قشنگِ یزدیش بودم! یعنی ازم سوال میکرد که جاهای دیدنیِ شهرتون کجاست؟ من سکوت مطلق بودم و بعد میزدم زیر خنده و میگفتم سوالت رو دوباره بپرس!
علی ایحال؛ فوقع ما وقع :|
توضیحنوشت: به دلیلِ مقارن شدنِ میهمانانِ گرام به منزل و سر دردِ ناشی از میهمانداریِ میهمانانِ گرام، این پست با یک روز تاخیر نگاشته شد.
توضیحتر نوشت: زین پس از "صاد" بیشتر میگم بهتون.
توضیحتر نوشتتر: کتاب حرف میزند را دیدیم.
بعد از ساعت ها لَشیدن روی تخت، بر آن شدم تا یه سر و سامونی به طاقچهی عزیزم بدم. از همین روی، تصمیم گرفتم پست های قبلی رو محو، و پست های جدید رو بنگارم. حس میکنم تبدیل شدم به آدمی که خودش با دستای خودش، گذشتهش رو پاک کرده و الان دوباره از صفر میخواد شروع کنه!
آیندگان قطعا از این اقدامم، یعنی گرفتن گواهینامه به نیکی یاد خواهند کرد. اون آزمون مقدماتیش رو که قبلِ عید دادم و مقبول! باشد که تو شهری هم تموم شه سریع و افسرم بیاد و بره و داااامب! گواهینامه بیاد دستم و حالی به حولی فی الواقع :))
اون موسسه خیریه هم که به عنوان مربی مشغول بودم، مشغول نیستم دیگه الان :| شرحِ مفصلِ اینکه چرا مشغول نیستم هم بماند. فقط همینو بگم که آدما چقدر راحت حقِ بقیه رو میخورن و یه قولوپ نوشیدنی هم روش! و چقدر خودشون رو مفلسِ در راه خداوندگار میپندارند... نکنید آقا! نکنید. تصورِ ما بچه سوسولا رو هم بهم میزنید با این کثافت کاریاتون.
کی باورش میشه شدم دانشجوی ترمِ شیش؟! یعنی یک سالِ دیگه، خاله ریزه لیسانس میگیره واقعا؟! تف به این گذرِ زمان...
اولین تصمیمِ سالِ 97: کمتر اینستا؛ بیشتر وبلاگ!
تا تعطیلی هست، کالکشنِ Insidious هم ببینید و خوف کنید و ناسزاهاتون رو هم به عمهی نداشتهم بگید. علاوه بر این، هر کی The loft رو ببینه و وسطش حدس بزنه که آخرش چی میشه، من یه شوکولات روانه میکنم براش :| عجب فیلمی بود ولی! تو روحِ کارگردان و بازیگراش...
38 عدد ستارهی نخونده شده داشتم که الان صفر شدن. امید است ستاره ها انقدر نشن دیگه :|
سلومت و پایدار رفقا :)
گند بزنن به هرچی که بخواد منو از تو دور کنه. گند بزنن به هر کی که همین دیدارای چند ساعتهمون هم بخواد ازمون بگیره. گند بزنن به این مملکت و آدماش. که با هول و وَلا دستِ کسی که دوستش داری رو بگیری! که مراقب باشی احساساتت فوران نکنه و بغلش نکنی. که بهت گیر ندن. که این سوالِ کلیشهایِ "چه نسبتی باهم دارید" رو نپرسن. که حالم به هم میخوره از هر چی و هرکس که بخواد تو رو از من دور نگه داره...
آرامِ جانم!
میگویند روزِ عشاق است ولی مگر عشق ورزیدن ساعت و روزِ خاصی دارد؟! این روز شاید برای آنهایی باشد که شب و روزشان قهر و دعوا و کینه است و یک روز از سال را جشن میگیرند که در همان روز، بچهبازی هایشان را کنار بگذارند و برای دقایقی، طعمِ عشق را بچشند؛ نه من و تویی که یک ثانیه هم نمیتوانیم بدونِ یکدیگر سپری کنیم.
فی الحال، به صورتِ نمادین امروز را، روزِ "عشق" نامیده اند. یعنی روزِ "تو"، روزِ "ما"، روزِ "عشقِ ما"...
میگویند روزِ عشاق است ولی مگر عشق ورزیدن ساعت و روز خاصی دارد؟!
+ تیتر از حضرت مولانا
من نه جذابم، نه خوشگل. نه بلدم دلبری کنم، نه خودمو لوس. من یه آدمِ کاملا معمولی ام که یه زندگیِ کاملا معمولی داره. یه کسی که از تکرار بیزاره و باهاش مقابله میکنه. یکی که نه یاد داره برقصه، نه یاد داره کروات ببنده. من فقط یه چیزیو خیلی خوب یاد دارم. یاد دارم وقتی میای، بیام دمِ در، کیفت رو بگیرم، کتت رو درارم و بهت خسته نباشید بگم. یاد دارم وقتی خسته ای برات چایِ هلدار بریزم. من یاد دارم "تو" رو دوست بدارم. یه دوست داشتنِ از تهِ دل، یه دوست داشتنِ معمولی مثلِ خودم اما پُر شور، پُر حرارت، عمیق...
+ تیتر از احمد خانِ شاملو
تو زندگیِ بیست و اندی سالهم، هیچوقت یادم نمیاد که نترسیده باشم! همیشه برای من، چیزی، کسی، شئ ای بوده که ازش مثلِ سگ ترسیدم. بچه که بودم، میرفتم تو آشپزخونه و فکر میکردم از زیرِ کابینت، یه موجودِ عظیم الجثه میاد و منو با خودش میبره تو دنیای خودش. اون وقت من میترسیدم که مامان یا بابا از نبودِ من دق کنن و بمیرن.
بزرگتر که شدم از صحبت کردن تو جمع میترسیدم. نمیدونم از کدوم نیشگونِ مامان به بعد دیگه تصمیم گرفتم بدونِ اجازهش تو مهمونی حرفی نزنم یا نمیدونم بابا تو کدوم مهمونی بود که بهم چشم غره رفت و بعدش من کلا شیوهی لال شدن رو پیش گرفتم.
واسم سخت بود هر جایی رفتن. واسم سخت بود هر دوستی داشتن. واسم سخت بود تو دنیایی که من زندگی میکنم، کسایی بیان که مثلِ من نباشن، مثلِ من فکر نکنن، مثلِ من نخندن، گریه نکنن. ترسای من کوچیک، ولی زیاد بودن! هیچوقت، هیچ کس بهم نگفت با ترسات بجنگ، با ترسات مقابله کن، با ترسات روبرو شو. هیچوقت مامان نگفت "ببین! ببین زیر کابینت چیزی نیست" ، هیچوقت بابا نگفت " اگه لکنتِ زبون داری، ولی حرف بزن، با حرف نزدن چیزی درست نمیشه" ، هیچوقت نخواستم خودم شروع کنم به نترسیدن. هیچوقت تصمیم نگرفتم اجازه بدم دیگران تو زندگیم دخالت نکنن. همیشه و تا ابد این تفکر که "رفیعه بچهست" تو ذهنشون تثبیت شده و من حتی برای مقابله با این تفکر هم نجنگیدم چون بازم میترسیدم. میترسیدم بیشتر متهم شم به بزرگ نشدن!!
من از خودم میترسم. از همهی آدمایی که به من نزدیک هستن هم میترسم. میترسم حرفی بزنم که ناراحت شن، دلخور شن و بعد ترکم کنن. من از ترک شدن هم میترسم. برای همین هیچوقت جلوی کسی نمیایستم. از خودم دفاع نمیکنم و موجودی حقیر میشم که عرضهی هیچ کاری رو نداره. من از جمعهی هفتهی پیش هم میترسم. یقین دارم اگر آلزاییمر هم بگیرم، هیچوقت یادم نمیره اون شب رو. با اینکه تموم شده، ولی من از گذشته هم میترسم. آینده که جایگاهِ خودشو داره...
+ آقا محسنِ چاوشی
این مدتی که نبودم خیلی اتفاقها افتاد که بهم نشون داد فاصلهی بینِ خوشحالی و جشن و شادمانی با غم و حزن و اندوه، اندازهی یه تارِ موئه. همینقدر نازک، همینقدر باریک.
حالا اینکه خونه مهمون داشتیم از پایتخت و قرار بود مامانبزرگ هم برای شام بیاد خونه و همه، متفق القول شاد و شنگول بودیم ولی بعدش با خبرِ فوتِ مامانبزرگ مواجه شدیم و قسمتش شام و مهمونیِ اون شب نبود، به کنار؛ من نمیفهمم چرا درست باید یک هفته بعد از این اتفاق، خالهم هم پَر بکشه؟! خالهای که با توجه به وضعِ جسمانیِ نامناسبش، بهش نگفته بودن مادرش از دنیا رفته و در بندرعباس، شهری که زادگاهِ خودش نیست، بدون اینکه با مادرش وداع کنه، از دنیا بره؟!
نمیدونم! ولی این روزا بیشتر و بیشتر دارم فکر میکنم. به فلسفهی خلقِ آدما توسط خدا، به اینکه چرا باید باشیم که بریم اصلا؟! مگه خودش نگفته " ما انسان را جز برای عبادت نیافریدیم" پس چرا یه جا دیگه میگه " ما به عبادتِ شما نیازی نداریم؟!" اگه نیاز نداشتی چرا خلقمون کردی قوربونت بشم؟ قحطیِ موجود بود؟
هرچی بیشتر فکر میکنم و سوال هام بیشتر میشن، بیشتر جوابی براشون پیدا نمیکنم و مسلما بیشتر اعصابم خورد میشه. اینکه فردا امتحاناتم هم شروع میشه، قوز بالا قوزه و میدونم که دوران سختی رو باید پشت سر بذارم. از طرفی، یکی دو هفتهاس سرکار نرفتم و بهمن که بیاد، باس جبران کنم که خب اینم دشواره!
بینِ همهی این اتفاقاتِ ناخوشایند، وجودِ "تو"ئه که بهم امید میده، انگیزه میده، معنا میبخشه :)