+ من: آرزو کن.
- صاد: چرا؟!
+ آرزو کن تا بهت بگم.
رو در رویش ایستادهام. زل زدهام به چشمانِ قهوهایِ روشَنَش. نه، چشمانِ عسلیاش. یا نه، رنگین کمانِ چشمهایش! توی چشمای "تو" رنگین کمونو میشه دید*
چشمانش را بسته. درست نمیدانم به چه چیزی فکر میکند. سخت است خواندنِ ذهنش گاهی.
- خب. آرزو کردم.
+ بهت نگاه نمیکنم که تقلب نکنی. حالا بگو راست یا چپ؟!
نگاهم را میدوزم. خیره میشوم به خیابانِ روبرویی. جایی که دختر و پسری کنار هم راه میروند بدون اینکه دست هم را گرفته باشند. بدون اینکه با هم حرف بزنند، به هم نگاه کنند. بدون اینکه بخندند و چهرهی شهر را زیبا کنند.
- چپ...
مژهای که روی گونهی چپش نشسته، بر میدارم. نشانش میدهم. با خنده میگویم:" آرزوت هر چی که بود، برآورده میشه."
دستانم را میگیرد. میگوید:" پس کِی بریم خونهی خودمون؟!"
* تو که چشمات خیلی قشنگه از مهرنوش