دلمان غنج می‌رود برای نوشتن...

داره راست و ریست میشه اوضاع. دارم به حالت ثبات خودم برمیگردم. به اون چیزی که ترسیم کرده بودم برای خودم. به اون چیزی که میخواستم...
اولین قدم رو با صلابت برداشتم. با اینکه دل کندن از تختِ عزیزم سخت بود و با اینکه می‌شد کولر رو بر گرمای طاقت‌فرسای این روزهای مشهد ترجیح بدم، اما برخاستم و کلاسِ "داستان‌نویسی" ثبت‌نام کردم. مثل همیشه مامان مخالف بود. مامان موافقِ داستان و نوشتن و اینطور چیزها نیست. مامان موافقِ آشپزی و طراحی دوخت و گل‌دوزی هست و موافقِ چیزهایی که در همین حوزه قرار بگیرن.‌ البته وقتی براش با هیجان متنی رو که نوشتم میخونم، کلی ذوق می‌کنه و به خودش میباله که منو داره. شده حتی پُز منو بده به خاله‌م که "رفیمون متنای قشنگی می‌نویسه" اما همیشه بهم یادآوری میکنه که یه روزی بالاخره ازدواج می‌کنم. یه روزی بالاخره باید آشپزی کنم و بالاخره یه روزی باید یه هنری به کار ببرم.
امروز فهمیدم من هیچی نیستم. هیچی نمیدونم. هیچ کتابی نخوندم و هیچی از فیلم‌های فاخرِ سینمای جهان رو نگاه نکردم. حتی امروز که توی کلاس صِدام می‌لرزید و دهنم خشک شده بود، فهمیدم برخلاف تصوری که همیشه داشتم، اعتماد به نفسِ خوبی هم ندارم.
اما امروز فهمیدم چقدر صاد رو دوست دارم و چقدر براش گفتنی دارم و چقدر برام گفتنی داره. چقدر حالمون باهم خوبه. چقدر پایه‌ی دیوونه‌بازی‌هاشم و چقدر پایه‌ی دیوونه‌بازیامه.
صاد وقتایی که دوتایی بلند بلند میخندیم میگه ده تا صلوات بفرستیم. میگه دوست نداره خنده‌مون به چیز دیگه‌ای تبدیل بشه. میگه اینطوری خدا هوامونو بیشتر داره...
نمیدونم این تفکرِ صاد از کجا نشات میگیره. نمیدونم تجربه‌ی تلخی از این قضیه تو ذهنش داشته یا نه. اما من چه قبول داشته باشم چه نه، آرامشِ بعدش رو خیلی دوست دارم. دوست داشتین با صاد زندگیتون امتحانش کنید...

+ پستِ تخلیه‌ی افکار بود. مباحث هم پراکنده. نمیخواستم از صاد بنویسم اما مگه میشه قلم برد و ازش ننوشت؟ مخصوصا نزدیکِ یک سالگی شدنمون :))

۱۶ نظر

امید؛ جادوی زندگی

بد بیاری پشت بد بیاری، ضدِ حال پشت ضدِ حال. نمیدونم تو زندگیِ گذشته‌م کی بودم و چه کار کردم. اما مطمئنم مستحق این همه استرس و فشار و دردسر نبودم. که اگه بودم بویی از امید نمی‌بردم...
خیلی نکات مثبت هست، خیلی خوشحالیا هست. مثل نمراتِ این ترمم. مثل رد کردن سکته‌ی مامان، مثل عاشق صاد بودن و موندن. اما از طرفی نکات منفی هم وجود دارن. خیلی هاش رو نمیشه گفت و به زبون آورد برای خواننده. خواننده اگر هم نخواد اما تو ناخودآگاهش قضاوتت میکنه. متهمت میکنه. اگه با اسم مستعار مینوشتم در بلاگستان، حرفی نبود. به دنبالش قضاوت‌ها هم مهم نبود. اما الان یک چهارمِ خواننده‌هام منو دیدن، باقیشون هم کم و بیش میشناسنَم.

 
امید داشتم با قبول شدنم تو آزمون افسر، بابا رو خوشحال کنم ولی نشد. رد نشدم، رَدَم کرد. تیکِ "مداخله در امور افسر" رو زده بود برام! منی که اصلا حرفی نزده بودم داخل ماشین.
امید داشتم هیچ‌وقت حرفی نزنم که صاد ناراحت شه، بشکنه و غمگین بشه. امید داشتم ولی ناراحت شد، شکست و غمگین شد.
امید داشتم این تابستون برم کلاسای مختلف. آشپزیِ افتضاحم رو درست کنم. استخر برم و رقص یاد بگیرم. ولی مثل زالو چسبیدم به تختم. گاهی که دلم بکشه کتاب میخونم و گاهی‌ام که نه، واکینگ دد می‌بینم.
امید داشتم برم سر کار. دروغ چرا؟! دوست داشتم پول درارم. که به خونواده‌م بفهمونم بزرگ شدم. که ای کاش میفهمیدن. ای کاش...
امید داشتم بیشتر برم بیرون، بیشتر تفریح کنم و بیشتر بهم خوش بگذره. اما در این مورد هم موفق نبودم.
امید داشتم با مهمانم موافقت شه. این ترم آخری رو مشهد باشم. ولی حتی به درخواستم نگاه هم نکردن!

امید داشتن خیلی خوبه. محرک زندگیه. اما تو زندگیِ من داره روز به روز کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر میشه. مراقب امید های زندگیتون باشید :)

۱۱ نظر

برخیز و مخور غمِ جهانِ گذران

ولی تا می‌تونید از جام‌جهانی لذت ببرید. تا می‌تونید بخوابید، چایی بخورید، از سرمای ناشی از کولر برید زیر پتو و با صادِ زندگیتون حرف بزنید. باور کنید تهِ امتحانا هیچی نبوده و نیست. اینو منی دارم میگم که در طولِ امتحانات درس نخوندم. در شبی که فرداش امتحانِ "ناتوانی یادگیری" داشتم، تو خوابگاهی که سکوتِ مطلق بود و فقط دو سه نفر بودیم که فارغ از امتحانامون، نشستیم بازی ایران و اسپانیا رو تا آخر دیدیم و تخمه شکستیم و جیغ زدیم و با هر جیغ، بر تعداد رغبت‌پیدا کنندگان به دیدن بازی، افزوده می‌شد. اینو منی دارم میگم که به قولِ هم‌اتاقیام، در این مدت یا خواب بودم، یا با صاد در حال مکالماتِ دو سه ساعته بودیم. اینو منی دارم میگم که تا به اینجای نتایج، سه عدد بیست ناقابل و یک عدد نوزدهِ اعتراض زده دارم!! پس شُل بگیرید و لذت ببرید‌. چون نه تنها تهِ دانشگاه و امتحانا و استرسا و فشارا هیچی نیست؛ بلکه تهِ اینجا موندن و هر روز غصه‌ی یه جا از این خاک رو خوردن و بالا رفتن و پایین نیومدن دلار و طلا و سکه هم هیچی نیست...

(به صاد میگم خیلی حرف میزنی وَ این خیلی خوبه. میگه "ولی من پُر حرف نیستم رفی؛ خوش‌حرفم!" این حجم از متواضع بودن اصلا قابل توصیف نیست:)) )

+ اینایی که کامنت خصوصی میذارن ولی هیچ‌گونه آدرس وب و ایمیلی از خود بر جای نمیگذارند!، مثل بچه‌هایی هستن که در میزنن و در میرن :|

۲۴ نظر

جامِ جهانیِ چشمات

نمیدونم چهار سالِ پیش تو کجا بودی. اما من درست در سال‌های گذر از نوجوونیم بودم. وقتی قوچان‌نژاد اون حماسه رو آفرید، نمیدونم توام مثل من بیرون رفتی و در جشنِ صعود به جامِ جهانی، شرکت کردی یا نه. حتی نمیدونم وقتی به دقایقِ آخرِ بازی با آرژانتین میرسیدیم، توام مثل من صلوات میفرستادی یا نه. نمیدونم توام مثلِ من از قهرمانیِ آلمان خوشحال شدی یا نه. نمیدونم حتی نظرت راجع به مسوت اوزیل چی بود. کسی که دوستام میگفتن شبیهمه. نمیدونم وقتی میدیدیش، فکر می‌کردی چهار سال بعد، یکی تو زندگیت شبیه اون باشه یا نه. اما... اما این جام جهانی که گذشت. من و تو به رغمِ نزدیکیِ قلب‌هامون، از نظر فیزیکی از هم دوریم. ولی بیا فکر کنیم چهار سالِ دیگه، درست همین وقتا، تو محوِ بازیِ فینال شدی. روی مبل نشستی. من بیشتر از هر وقت دیگه‌ای میدونم نباید حرفی بزنم. فقط کنارت میشینم. زل میزنم به چهره‌ت. تو چشمات برقِ خوشحالی رو میبینم. بهم نگاه میکنی. چشمک میزنی و میگی:" ولی خانوم! جامِ جهانی رو باید بدن به من چون از بین این همه دختر تو جهان، تو مالِ من شدی..."


+ لبیک به دعوتِ آوای فاخته

+ دعوت از جناب میرزای دوست‌داشتی

+ دعوت از صاد عزیزم

۹ نظر

در سرم نیست بجز حال و هوای تو و عشق...

کاش شب قدر اینطور بود که هر کی، هر دعایی میکرد، همونجا برآورده می‌شد! دقیقا همون لحظه و آنی. به نظرم بهشتِ واقعی اون موقع به وجود میومد! شایدم جهنم ساخته می‌شد! شاید خیلیا مرگِ همو آرزو می‌کردن. بدبختیِ همو آرزو می‌کردن. جنگ آرزو می‌کردن! زشتی و پلیدی و گناه و نفرت آرزو می‌کردن. اما... اما مطمئنم من فقط یه آرزو میکردم. اونم کنار "تو" بودن تا آخر عمر بود!


عنوان از علیرضا آذر

+ التماس ادعیه‌ی وافر :)

هیس! (این‌بار) پسرها فریاد نمی‌زنند..


چند وقت پیش، با دوستم در حال قدم زدن در پیاده‌روهای قوچان بودیم(یکی از شهرستان‌های مشهد). شب بود و هوا نسبتا تاریک. فقط چند دقیقه مونده بود به اینکه دربِ خوابگاه بسته شه. نزدیکِ خوابگاه که شدیم، یه آقایی با ظاهری که معلوم بود مشکل‌دار هست، از کنارم رد شد و کارِ بسیار ناشایستی انجام داد و عبور کرد. من برگشتم و چنان دادی زدم که همه برگشتن و نگاه کردن. ولی درستش این بود یکی تو گوشش میزدم و بقیه رو خبر می‌کردم تا دفعه‌ی دیگه از این غلط‌ها نکنه! واسم جالب بود؛ دوستم میگفت چرا داد زدی؟! اون که بازم این کارش رو انجام میده! بهش گفتم اگه کسی به من کوچکترین تعرضی کنه، من پیش خودم نمیتونم ساکت بایستم و نگاه کنم و بخندم و چیزی نگم!!

الان که خبرِ تجاوز به شانزده پسرِ دبیرستانی در یکی از مدارسِ تهران داغ شده، یاد این خاطره افتادم. از نظر روانشناسی، هر کسی که آزار و آسیب بزنه به خودش و اطرافیانش، حتما مشکل و اختلالِ روانی داره که اولی مازوخیسم و دومی سادیسم نام داره. حالا اینکه چی میشه که این شخص، دچارِ این بیماری یا اختلال میشه، باید مصاحبه‌ی بالینی صورت بگیره. اما...
اما وجدان کجا میره پس؟! اخلاقیات چی میشن پس؟! چی داره سرمون میاد؟! چرا طوری رفتار می‌کنیم با فرزندانمون که در سکوتِ خودشون غرق شن و از ما پنهون کنن و به خاطرِ ترس یا آبرو یا هر کوفتِ دیگه‌ای، حرف نزنن. که پس‌فردا خودِ این افراد دچار انواع و اقسام اختلالات روانی میشن و شاید به خاطر انتقام یا هر چیز دیگه‌ای، به بقیه آسیب بزنند...

+ عصبانی‌ام. خیلی عصبانی‌ام!
۷ نظر

انتقام میگیرم ولی!


یعنی واقعا همتون که گواهی‌نامه دارین، برای آئین‌نامه‌ی اصلی، این کتابِ کوفتی رو خوندین؟! چطوری خوندین؟! با چه حالی خوندین؟! دهانِ روزه خوندین؟! تو بحبوحه‌ی امتحاناتون خوندین؟! تو اعصاب خوردیتون خوندین؟! در حالتِ لَش خوندین؟!
یعنی همتون همون اول قبول شدین؟! باباهاتون تشویقتون کردن؟! تبارک الله احسن الآزمون گفتن بهتون؟! بالیدن بهتون؟! مایه‌ی فخرشون بودین؟!
یا مثلِ من با پنج تا غلط مردود شدین. جلوی همه‌ی کسایی که آزمون دادن، افسره بهتون گفته برو بیرون که مردودی. بعد شما هاج و واج نگاهش کردین. بعد صورتش رو چرخونده به اطراف و همزمان غبغب‌ش هم لرزیده و با یه حالتِ "هان؟ چیه؟" نگریسته بهتون؟! که از اون جمع فقط شمای مونث باشین که مردود بشین...


هیچی دیگه! مردودشدگانیم :|

۲۶ نظر

تو مکه‌ی عشقی و من عاشقِ رو به قبله‌تم

به صاد میگم: امشب باید تنها سحری بخورم.
و یه کم غر میزنم سرش و بعدشم عذرخواهی میکنم...
میگه: تو همونی که سعدی گفته:
"زهر از قِبَلِ تو نوشدارو / فحش از دهنِ تو طیبات است!"
دیگه غر زدنت که بهترین موسیقیِ دنیاست...

شما بودین قبله‌ی دومتون نمی‌شد؟!

+ عنوان از آهنگِ معین
۲۳ نظر

من با تو خوشم، تو خوشی با دلِ من



دیدی مثلا یه لحظه‌هایی خیلی یهویی و بی‌مقدمه یادِ دلبر میوفتی؟! که یهو دلت اندازه‌ی تمومِ این سال‌هایی که پیشش نبودی، تنگ میشه. که نمیدونی این غمِ بزرگ از کجا بی‌هوا میاد میشینه رو دلت؟ که مثلِ بچه‌ها، بغض میکنی. که دنبالِ بهونه میگردی بزنی بیرون. تو این هوای اردی‌بهشتی، قدم بزنی و به هر چی و هرکی که تو رو از اون دور کرده، لعنت بفرستی...


+ راستش برخلافِ دخترداییم که با وجودِ دو سال تفاوتِ سنی ازش، اون همیشه دخترِ نمونه‌ی فامیل بود و همیشه از 100، 100 بود و هیچ‌وقت دوست نداشت 99،9 بشه و همیشه‌ام بابتش تلاش میکرد؛ من اون دختر شر و شیطونِ فامیل بودم. اینو از مسابقه‌ی شیطنت هم پی بردین. اما اون الان سالِ پنجمِ پزشکیه و یه نی‌نیِ فسقلی‌ام داره. اما من... کلا لُپ کلام اینه که هیچ‌وقت فکر نمیکردم به خاطرِ شیطنت در دوره‌ی جاهلیتِ مدرنم، برنده شم! تو این بیست و اندی سال، دفعه‌ی دوم بود یه جا برنده میشدم! و خب طبیعیه در پوست خود نگنجیدن. این هم مدرکِ الوعده وفای یک‌آشنا

۱۳ نظر

آزمایشِ مدفوع

خواهرم مترجمِ زبانِ روسیِ. معمولا از کشور ترکمنستان برای درمان، خیلی میان مشهد. یکیشون یه کاری براش پیش اومده بود و بدون هماهنگ کردن با خواهرم، رفته بود آزمایشگاه که جوابِ آزمایشِ مدفوعش رو بگیره. اکثرِ ترکمن‌ها هم انگلیسی یاد ندارن و خب به مشکل میخورن بدونِ مترجم! به همین دلیل، بنده خدا یه نرم افزاری نصب کرده روی گوشیش که اون واژه‌ای که میخواد رو به زبون خودشون می‌نویسه و بعد فارسیش میاد. این نرم افزاره صوتی هم هست. یعنی روی اون واژه میزنی و بعد فارسیش رو بلند میخونه. ایشون هم واژه‌ی مدفوع رو به روسی مینویسه و بعد روی بلندگو میزنه که خانومی که مسئولِ تحویلِ آزمایش‌هاست، بشنوه. از اونجایی هم که نرم افزاره همه‌ی واژه‌های مربوط به "مدفوع" رو داره، بلند میگه" ع ن" ، "گ ه". و بعد هم خنده‌ی جماعتی که اونجا بودن :))


+ ولی حالا خودمونیم! چقدر اجنبی‌ها رو تیغ میزنیم ها :|

++ سوال اینجاست؛ آیا اجنبی‌ها نیز در کشورِ خودشون ما رو تیغ میزنن؟! :|

۱۳ نظر
درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان