یک آشنا برگزار مینُماید(مسابقه‌ی وبلاگی)

یهو دلم خواست شرکت کنم. شما هم در این مسابقه شرکت کنید...


از دورانِ ابتداییم فقط یه هاله‌ی محوی در ذهنم نقش بسته. حتی چهره‌ی صمیمی‌ترین دوستای دبستانم رو به سختی به یاد میارم. اما خوب یادمه که در عینِ ساکت و آروم بودن، یه شیطنتِ خاصی تو چشمام بود و خواهرام لقبِ "مارمولک" (یعنی کسی که آرام و متین است اما زیرزیرَکی کارهایش را انجام میدهد) بهم داده بودن.
پنجم دبستان بودم که امتحان ریاضی داشتیم. دقیق یادم نمیاد چرا نخوندم ولی اولین بارم بود! برای همین تجربه‌ی کافی و وافر هم نداشتم از دروغ‌های ملزومی که برای نخوندن ارائه می‌شد. یادم افتاد که اون روز، مامان خونه رو جمع و جور می‌کرد و اون بین، گفته بود "رفی جان همون چهارپایه رو بیار من برم بالای کابینتا." فقط در اون لحظه، همین یه مورد به ذهنم رسید. وقتی معلمم علتِ صفر شدنم در درس ریاضی رو جویا شد، گفتم:" خانوم! من تو خونه خیلی کار میکنم. لطفا به مامانم بگین به من کار نگه!!!" حالا این دروغِ شاخدار بماند؛ اینکه گفتم به مادر بگه رو، کجای دلم بذارم؟! :))

ولی راهنمایی وضیعیتم به کلی تغییر کرد. شری‌م بیشتر خودشو نشون می‌داد. از زیرلنگی انداختن‌هام گرفته تا ادای معلما رو در آوردن! جالب اینجاست آخر سال که می‌شد میرفتم از معلمایی که اداشونو درآوردم و کلی با بچه ها خندیدیم، حلالیت میطلبیدم و بهشون میگفتم "راضی باشین اداتونو درآوردم!!"


سوم راهنمایی اوج شری‌م بود. صندلی‌هامون از تک نفره‌های چوبیِ جدید بود. هر دفعه، یکی تقبل می‌کرد تا به نوبت، بچه‌ها رو سُر بده. خداییش خیلی کیف می‌داد :))
یادمه تو همین مقطع، یه روز حسابی اعصاب معلمِ دینیمون رو خورد کردیم. بچه‌ها اصلا به حرفاش گوش نمی‌دادن. بلند بلند می‌گفتن و می‌خندیدن. یهو خانم «پ» از کوره در رفتن و به کل بچه‌ها گفتن: "هر سی نفرتون خیلی نخاله‌اید!" من هم بلافاصله، خدمت‌شون عارض شدم: "خانوم! با شما می‌شیم بیست و نه نفر" :|
عصبانیتشون بیشتر شد و اون سال، اولین سالی بود که معلم، از کلاس اخراجم کرد. (بعدش دیگه عادی شد:دی)
خلاصه، بابا (که اتفاقا رئیس انجمن اولیا و مربیان بود و به کل آبروش به فنا رفته بود) به درخواست مدیر، به مدرسه اومد و قضیه با عذرخواهی و پوزش تموم شد! البته دعوا کردن‌های مامان که: "تو چرا این طوری ای بچه؟ خواهرات که مثل تو نبودن! داداشت با این همه شریش تاحالا همچین کارایی نکرده که تو کردی و..." به مدتِ یک ماه و اندی ادامه داشت. بابا، هنوز که هنوزه دستم می‌اندازه و می‌گه: خانوم اجازه؟! با شما میشیم بیست و نه نفر!
البته بازم آدم نشدم و یه سری فنون رو، یاد بچه‌ها میدادم که اجرا کنن. نظیرِ گچِ تخته ریختن روی صندلیِ معلم که روش بشینه و هر وقت ایستاد، به کثیفیِ پشتِ مانتوش بخندیم(باور کنید دل‌خوشی ها کم نیست) اما خودم مجری نبودم و نقشِ طراح رو داشتم.

دبیرستان، هم شریم بیشتر شد و هم درسام رو به افت کردن رفت! دیگه مدیر و ناظم، دلیلِ محکمه پسند تر داشتن برای اخراجم.
یادمه اول دبیرستان، زنگ تفریح، وقتی معلما تو دفتر بودن، یه فکری به سرم زد. با گروهمون(که لقبِ موساد رو داشت در کلِ مدرسه) نقشه ریختیم که بریم آبدارخونه و داخلِ قوریِ معلم‌ها، ریکا و تُف(خدا ما رو ببخشه به حقِ این شب‌های عزیز) بریزیم. یکی مامور شد نگهبانی بده. من هم با دوستم رفتیم داخل. البته همه جوانب رو سنجیده بودیم و مقنعه‌هامون رو به صورتِ نقاب، دور سرمون پیچیده بودیم. (فی الواقع داعش الان ادای ما رو در میاره) بعد از اتمامِ کار، منتظر بودیم تا مستخدم، برای معلما چایی ببره و وقتی بُرد، الکی میرفتیم داخلِ دفتر و به خوردنِ چاییِ تُفی و ریکایی توسطِ معلما، میخندیدیم.

سالِ دوم دبیرستان، وقتی امتحانِ آمادگی دفاعی رو دادیم و تموم شد، دوستم بهم گفت:" رفی بیا بعدش کتابامونو پاره کنیم" که البته با ممانعتِ من، منصرف شد! من به همراه رفیقم رفتم تو حیاط و با ناظممون بگو و بخند میکردیم. یهو دیدم نماینده‌ی کلاس، سراسیمه اومده و خطاب به ناظم، میگه:" خانوم! بچه‌ها کتاباشونو آتیش زدن!"
خلاصه؛ بدو بدو رفتیم بالا. هیچ‌کس زیرِ بار نمیرفت که چنین کاری کرده. از اونجایی که بنده شناخته شده بودم در کل مدرسه، پاره کردن کتابا و سوزوندنشون، افتاد گردنِ منِ بدبخت :| حالا هر چی به ناظمم میگفتم "خانوووم شما که منو دیدین! من که با شما تو حیاط بودم"؛ میگفت:" تو بگو کار کیه تا ولت کنم بری" :|
و منم که با معرفت، تعهد رو به جون خریدم و لام تا کام حرف نزدم...



همون مارمولکی که گفتم :))

۱۶ نظر
هیچ نویس
۱۴ ارديبهشت ۲۰:۴۸
کلی خندیدم...مخصوصا قسمت دبیرستان که در اوج بودید :)

پاسخ :

کلا در اوج بودم من :| :))
غمی ‌‌
۱۵ ارديبهشت ۱۲:۵۱
الان تصورم ازت شبیه ناتاشا توی سریال خواب و بیداره :))

پاسخ :

نهههههه :))
اون یه تخته‌ش کم بود :| من از این دخترای باهوشم :)
یک آشنا
۱۵ ارديبهشت ۲۰:۰۷
به به ، چه دسته گلی :)
اصلا خوشحالم شدم که یکی به رکوردهام نزدیک شده ، اگه به مدت یک هفته از مدرسه اخراج شده باشی رکوردم رو زدی ^_^
ببخشید فراموش کرده بودم پستتون رو بخونم ، شما هم ده امتیاز شیطنت و 5 امتیاز عکس رو دریافت می کنید.

پاسخ :

قوربانَت! نه نه اخراج نشدم ولی سالِ بعدش عذرم رو از اون مدرسه خواستن :| 

ممنون که ^__^ پارتی بازی کنید برنده شیم، شیرینیتون محفوظه :دی
بهارنارنج :)
۱۵ ارديبهشت ۲۲:۴۵
یعنی من حتی توی اینستا عکستو دیدم گفتم این بشر شرارت از چشاش میباره:))


ولی بابت اون تف ریکا دمت گرم:دی

پاسخ :

عه فالوت دارم؟! :دی

ولی خیلی بعدش عذاب وجدان گرفتم :(
بهارنارنج :)
۱۵ ارديبهشت ۲۳:۱۳
نه ولی عکستو دیده بودم:دی

عذاب وجدانم موقتیه:))

پاسخ :

عَی ناقلا =))

هاااا بابا الان کاااااملا رِلَکس هستم :دی
منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۱۶ ارديبهشت ۰۰:۰۵
:-)))))))))
آخ آخ بیچاره معلم ها

پاسخ :

ولی زمان خودش اونام کیف میکردنااااا! باعث شعف و مسرتشون بودم الان که بیشتر دقت مینُمایم :| :))
آقای سین
۱۶ ارديبهشت ۱۱:۰۷
عی مارمولک :)))

مثلا الان میخواین بگین اونموقع شیطون بودین و الان نه؟!

یه حسی بهم میگه فرصتش پیش بیاد توی چایی نصف بلاگرای بیان تف میکنید!

پاسخ :

باورت میشه الان یادم رفت از شیطنت‌های دوره‌ی دانشجوییم بگم؟! :| البته قبلا هم از خاطرات دامشگاه و خوابگاهم مینوشتم اینجا اما الان محوشون کردم پستای قبلیم رو :(

فرصتش پیش بیاد تو چاییِ "همه‌"‌ی بلاگرا تف مینمایم ^__^ :دی
تازه این شگرد میتونه در مواقعی که مثلا طرف کمین کرده که چاییت رو بخوره، خیلی موثره! البته اگه تو خوابگاه باشه موثر نیست :| چون اونجا تف، یه چیز طبیعیه! :))
آناریل Anariel
۱۶ ارديبهشت ۱۵:۵۹
آقا عالی بود =)))))))))))
من مافوق بچه مثبت بودم =)))))))))))

پاسخ :

نوچ نوچ نوچ :))
اَسی ...
۱۶ ارديبهشت ۱۹:۱۵
:)))
عکستو قبلا هم گذاشته بودی جایی؟ آشناست!

پاسخ :

گمونم برای عکسِ کودکیِ بلاگرا که بلاگفان راه انداخته بود، فرستاده بودم
مـــَــــن (:
۱۷ ارديبهشت ۲۰:۳۶
عجباااااااااااااا چجوری اینقد نترس بودی :|

پاسخ :

نترس نبودم، اعتماد به نفسِ فوق‌العاده ای داشتم :))
قاسم صفایی نژاد
۱۸ ارديبهشت ۱۴:۴۸
از نوشتن منصرف شدم :D

پاسخ :

شیطنت‌های دوران دانشگاهم رو ننوشتم تازه :))
آقاگل ‌‌
۱۸ ارديبهشت ۱۷:۳۵
هنوز هیچکس نگفته مارمولک کی بودی شما؟ :)

پاسخ :

من حیث المجموع خیر :))
محبوبه شب
۲۰ ارديبهشت ۰۵:۲۷
رفی
توی چشای اون مارمولکه 😂 یه من نبودم و من شروع نکردم و خودش خواست تا بزنمش و امثالهمی دیده میشه ها 😂😂😂😂😂 اینطور نیست؟

پاسخ :

خخخخ کیو بزنم؟ کسیو نزدم من :(
محبوبه شب
۲۰ ارديبهشت ۱۰:۵۵
کلی گفتم بالام جان 😁

پاسخ :

عاره عاره :))
جناب دچار
۲۶ ارديبهشت ۱۶:۰۱
جالبه آدم این حجم شرارت رو انجام بده
جایزه هم بهش بدن!

خانم یک آشنا به این بعد قضیه دقت نکرده بودین شما؟

که این طور! :)

پاسخ :

باشد تا دانش‌آموزان پند گیرند :دی
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان