ماشالا به غیرتت!

به چشمانش نگاه کردم.به چشمانم نگاه کرد.ابروهایش را بالا انداخت.ترسیدم.با اشاره گفت:"موهاتو بپوشون".موهایم را پوشاندم.روسری ام را سفت کردم.ناراحت شدم از دستش اما فقط برای چند لحظه...
در دلم گفتم:"ماشالا به غیرتت داداشی!"
۲۳ نظر

دلم خوش است به...

دلم خوش است به ناخن های لاک زده ام.به موهای بهم ریختهِ قهوه ایم.که هرچه تلاش کنم،نتوانم گره کورش را باز کنم.

به دعوا کردن های با خواهر و قهرهای بعدش.که خودش بیاید منت کشی و سوال از کپی پیست های یاد نداشته اش!

به خنده های از ته دلم به حرف های برادر!که سرکارم بگذارد با شیرینی های ناپلئونی ِ نگرفته اش!

به دل سوزی های خواهر بزرگم.مدام زنگ بزند از راه دور که"گفتی نتایجت کی میاد؟"

 به ناز کردن هایم برای مادر.که بیاید بگوید سرت را بگذار روی پاهایم تا مثل بچگی ات،لوس کنی خودت را برایم.

به پریدن های باشتابم به سمت بابا،وقتی می آید.که بروم وسایلش را از دستش بگیرم و ماچش کنم و او هم قربان صدقه ام برود و بگوید:"دخترِ عسلِ من!چایی داریم؟"


همین یعنی زندگی!بیشتر نمیخواهم.که مارا همین قدر بس است...

۷ نظر

رویای رویا

دستانش را به هم میمالید.معلوم بود حسابی استرس دارد.رفت تا آبی نوشیده باشد.هنوز لیوان در دستش بود.حتی فکرش را هم نمیکرد این روز را ببیند.از زن جماعت،بدش می امد.بار ها عنوان کرده بود در مجالس زنانه.علی رغم زیباروییَش،دخترانِ فامیل،توری پهن نکرده بودند برایش.

بالاخره دعاهای مادر گرفت.عاشق شد.در رویایش هم نمی دید عاشق "رویا"شود.دیوانه وار دوستش داشت.همه به عشقشان غبطه میخوردند.رویایی بود برای خودش!

یک سال از ازدواجشان گذشت اما خبری نشد...دوسال،سه سال،پنج سال...

میگفت:مهم نیست.از پرورشگاه میگیریم.اما ته دلش،راضی نبود.بچه خودش را میخواست.بااین حال صبر کرد پای عشقش.بعد از هشت سال،رویایش باردار شد!درپوست خودش نمیگنجید.به زمین و زمان شیرینی میداد.بیش از پیش عاشقش شده بود.لیوانِ آب را بالا برد.چند قطره نوشید.دکتر از اتاقِ زایمان بیرون آمد.

"خداروشکر کنید.بچه سالمه اما..."

لیوان از دستش افتاد.سرش میچرخید.به این فکر میکرد که اگر از پرورشگاه بچه میگرفت،هم "رویا"یش را داشت و هم...



پ.ن:همین طوری اومد به ذهنم...

۱۲ نظر

خارش دُماغ

نمیدونم کدوم بشری ساعت 4 صبح الی 6:30 دقیقه،داشت غیبتم رو میکرد!

آخه بشر!وقت از این بهتر نبود گیر بیاری؟؟

باز منِ بیکار،از 6:31 تا 7:52 داشتم فکر میکردم و با خودم میگفتم:یعنی کی میتونه باشه؟؟:|

۱۵ نظر

عاشقتم!

مامان:رفیعه!بزن شبکه تهران،الان به خانه برمیگردیم شروع میشه.

من:وای!نه توروخدا.من از این برنامه متنفرممممم:|

مامان:یک چیزیَم میخواستم ببینم،نذارین،خب؟؟

(من در حالیکه زیر لب زمزمه میکنم):آخه همیشه همینو میگین...(ادامه میدم):چشم!اینم شبکه تهران.

مامان:زیادش کن!

من:تا 30 خوبه؟؟

مامان:اره!برو یه قلم کاغذم بیار.

من:میخواین نکته های طلایی مجریاشم بنویسین.هوم؟؟

مامان:میری یا برم؟؟

(دراین لحظه مادر نیم خیز میشوند)

من:نع نع.الان میرم.فقط یه چیزی.شما این غذاها که زحمت میکشین و یادداشت میکنین،جوهر خودکار و کاغذ و اینا مصرف میکنین،واقعا درست میکنین برامون دیگه؟؟

(در این لحظه صدای تی وی از 30 به 50 افزایش میابد!)



****

روز بعد...ناهار:پلو مرغ                             شام:پلو مرغ های ظهر+کوکو

روز بعدش...ناهار:پلو خورش کرفس            شام:پلو خورش های باقی مانده+کوکوی دیشب

روز بعد ترش...ناهار:پلو قیمه                    شام:پلو قیمه های دیشب

یک هفته بعد...ناهار:چلو گوشت               شام:املت

یک ماه بعد...ناهار:پلو مرغ                      شام:پلو مرغ های ظهر+کوکو

و...

۲۲ نظر

کوچه ایه ما داریم؟!

چند نفر خوش حال داریم تو کوچمون،فال این لاو فوتبالن!

در روز سه بار،هربار به مدت هشت ساعت(!)تو کوچه فوتبال بازی میکنن.

یه فغان هایی ام میکشن که رضازاده وقتی وزنه رو میبرد بالا،نمیکشید!

باد و بارون و طوفان و زلزله و خلاصه عوامل طبیعی و انسانی مانعشون نمیشن!


****

همین الان متوجه شدم یکیشون از شدت بی خوابی،جان به جان آفرین تسلیم کرد!

۲۱ نظر
درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان