دستانش را به هم میمالید.معلوم بود حسابی استرس دارد.رفت تا آبی نوشیده باشد.هنوز لیوان در دستش بود.حتی فکرش را هم نمیکرد این روز را ببیند.از زن جماعت،بدش می امد.بار ها عنوان کرده بود در مجالس زنانه.علی رغم زیباروییَش،دخترانِ فامیل،توری پهن نکرده بودند برایش.
بالاخره دعاهای مادر گرفت.عاشق شد.در رویایش هم نمی دید عاشق "رویا"شود.دیوانه وار دوستش داشت.همه به عشقشان غبطه میخوردند.رویایی بود برای خودش!
یک سال از ازدواجشان گذشت اما خبری نشد...دوسال،سه سال،پنج سال...
میگفت:مهم نیست.از پرورشگاه میگیریم.اما ته دلش،راضی نبود.بچه خودش را میخواست.بااین حال صبر کرد پای عشقش.بعد از هشت سال،رویایش باردار شد!درپوست خودش نمیگنجید.به زمین و زمان شیرینی میداد.بیش از پیش عاشقش شده بود.لیوانِ آب را بالا برد.چند قطره نوشید.دکتر از اتاقِ زایمان بیرون آمد.
"خداروشکر کنید.بچه سالمه اما..."
لیوان از دستش افتاد.سرش میچرخید.به این فکر میکرد که اگر از پرورشگاه بچه میگرفت،هم "رویا"یش را داشت و هم...
پ.ن:همین طوری اومد به ذهنم...