ترجیح دادم سکوت کنم.اگر حرفی میزدم،حتما متوجه میشدند.نباید میگذاشتم بفهمند.اما سختم بود.تحمل حرف هایشان را نداشتم.چه میکردم؟!سکوت میکردم و خودم را میخوردم؟!یا اینکه تمام توانم را جمع و ضرب(!) میکردم در صدایم و حقیقت را میگفتم؟!
که البته اولی برای خودم سخت بود و دومی برای بقیه!
با اشاره های دست پدر که به صورتم نزدیک شده بود و شیرینی تعارفم میکرد،به خودم آمدم!
- مبارکه!
دستانم یخ کرده بودند و ضربان قلبم روی هزار بود.
-ایشالا خوشبخت شی دخترم!
اما نمیشدم!یقین داشتم نمیشدم...
عشقش دیوانه ام کرده بود ولی نگذاشته بودم هیچ کس باخبر شود از علاقه ام.حتی خودش!
و صدای عاقد در گوشم میپیچید:
- النکاح سنتی فمن رغب عن سنتی فلیس منی...
+صرفن فی البداهه بود!شایعه نسازین:|