دد

میگن کسی که عاشقه، حواس درست و حسابی نداره. حالا این از کجا اومده؟ بذارین بهتون بگم:

اولین امتحانِ آخرین سالِ کارشناسیم دیروز بود. باید کارت ورود به جلسه‌م و همینطور تحقیقی که دکتر "دال" بهم داده بود رو از کافی‌نت می‌گرفتم‌. تحقیق رو داخل نوت گوشیم داشتم. نوت گوشیم رو هم ریخته بودم اینجا! مطالبِ ذخیره‌ شده‌ی اینجا. ولی منابع رو یادم رفته بود در ادامه‌ی مطلب، بیارم. رفتم کافی‌نت. باید کارت دوستم رو هم می‌گرفتم. قرار بود شماره‌ی دانشجویی و رمزش رو بفرسته. وقتی رسیدم، دیدم گوشیم خوابگاه جا مونده! کل مسیری که انصافا کم هم نبود، برگشتم. گوشیم رو گرفتم و دوباره راه افتادم. تو راه، دیدم شارژ گوشیم پنج درصده. با تمام توانایی و سرعت عملِ ممکنی که داشتم، منابع رو از نوت گوشیم، فرستادم اینجا. منتهی اینقدر هول شده بودم که به جای ذخیره‌ی پیش‌نویس، ذخیره و انتشار رو زدم. البته اخطارش رو دیدم که نوشته بود "این فیلد نمی‌تواند خالی باشد" و با خودم گفتم "مطالب ذخیره شده‌ی قبلی که می‌توانست :| " برای همین، سهل‌الوصول‌ترین کلمه‌ی ممکن، یعنی "دد" رو انتخاب کردم. در همین لحظه، گوشیم خاموش شد. باید برای گرفتن کارت دوستم، بر می‌گشتم خوابگاه. یا اینکه گوشی رو یه طوری میزدم به شارژ. داخل کافی‌نت هیچ شارژری موجود نبود. به خاطر همین، منو ارجاع داد به چند خیابون پایین‌تر، مغازه‌ی گوشی فروشی و تعمیرات موبایل. برای چند دقیقه، گوشی مبارک رو زدم به شارژ تا دوستم شماره‌ی دانشجوییش رو ارسال کنه. بعد یادم اومد مطالب قبلیِ اضافه بر سازمانِ تحقیقم رو داخل فلشم که در اون یکی کیفم قرار داره، خوابگاه جا مونده‌. پوکر فیس‌ طور، به ساعت مُچیم خیره شدم و به اینکه میگن "عاشقی، هوش و حواست رو زایل می‌کنه" ایمان راستین پیدا کردم.

+ توضیحات رو کامل دادم تا شبهات وارده، برطرف شه :))

۶ نظر

این درد، تمامی ندارد...

دانشگاهی که درس می‌خونم، نه از نظر سطح علمی خیلی بالاست و نه از نظر امکانات. همیشه با ترس و لرز باید سوار تاکسی‌هایی بشیم که جلوی پامون می‌ایستن و بوق می‌زنن. آخه هوا خیلی سرد میشه چون کنار جاده‌ست. بیشتر کلاسای این ترممون، بعد از ظهره. تا ساعت شیش و نیم دانشگاهیم معمولا. وقتی برمی‌گردیم، هوا کاملا تاریک شده.
یه بار، می‌خواستن دوستای خودمو بدزدن. اینکه بلایی سرشون میاوردن رو نمی‌دونم. اما در رو باز کردن و خودشونو پرت کردن بیرون. خدا رحم کرده فقط.
روز بعدش رفتیم به مسئول حراست گفتیم جریانو. که برامون اتوبوس بذارین. مختص دانشگاه خودمون، نه آزاد. خیلی ریلکس و آروم، گفت:" خب شما نباید سوار چنین ماشینی می‌شدین!"

#دانشگاه_علوم_و_تحقیقات
#تسلیت

۱۰ نظر

هَمدَمِ دَردَم و این دَرد کِشیدَن دارَد...


هممون یه سری آرزو داریم که بر باد رفتن. خیلی وقت بوده دنبالشون بودیم. براش دویدیم. زحمت کشیدیم. عرق ریختیم. ولی انگار ما برای نرسیدن آفریده شدیم. برای حسرتِ اون آرزو رو داشتن.‌ اونقدر دامنه‌ی آرزو داشتنمون زیاد شده و اونقدر هی بهش نرسیدیم، که دیگه برامون روتین شده. درست مثل وقتی‌که میری مغازه و می‌بینی قیمتِ اون چیزی که دنبالش بودی، پنج برابر شده! درست مثل همون وقت، یه لبخند می‌زنی و دست خالی از مغازه میای بیرون. کاری هم از دستت ساخته نیست.
هممون یه آرزوهایی داشتیم که وقتی بهش رسیدیم، از خودمون ذوق نشون دادیم. تو ذهنمون، اون رو بزرگ و بزرگ کردیم. اما بعد از یه مدت، دلمون رو زده و دیگه بهش حتی نگاه هم نمی‌کنیم.
یعنی می‌خوام بگم آرزو داشتن قشنگه. دنیا رو زیبا می‌کنه. اما تو رو خدا وقتی بهش رسیدین، قدرش رو بدونین. نندازینش یه گوشه و ازش استفاده نکنین. نذارینش برای روز مبادا. همین لحظه، همین حالا، بهش نگاه کنین و خداروشکر کنین که این "شما" هستین که دارینش نه کس دیگه...


عنوان از: شهریار

۶ نظر
درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان