روزهایی که "تو" نیستی...

با ناخون هایش بازی میکرد.شب بود و سرد.به اطرافش نگاه می انداخت.دستانش را گرفتم و"ها"کردم تا گرم شوند.سرد بود.گرم شد.سرش را تکان میداد.نمیفهمیدم.گنگ بودم.خنگ حتا!

از آخرین باری که "خانومم"صدایم کرده بود،مدت زیادی میگذشت.گرم بود.به یک باره سرد شد...

به کافه چی اشاره کردم درب را ببندد.

نگاهش را گرفت.خودم را آماده کرده بودم برای هر حرفی.برگه را گذاشت جلویم.خواندم.رفت.درب را نبست.سرد بود.سررررررد!!


+شوما اگه کسی رو دوست داشته باشین(چه هم جنس و چه غیر هم جنس)و به هر دلیلی بذاره بره یا شوما برین،چه احساسی دارین؟!

واستون طبیعیه؟!یا داغونتون میکنه؟!

۲۷ نظر

عشق کثیف!

پسر!اون رفته تو چرا مینالی از دوریش؟!
اون در آرامشو تو به سختی میخوابی از دوریش
حالا یا ایراد از تو یا ایراد از اون
میدونم کینه داری تو دل با این حال از اون
بابک!اشک نریز!یه کم ساکت شو
به کوری مخاطبت شده باز عاشق شو...


بدون پسر!رسم عاشق کُشی اینه

خب چیکار کنم؟!عاشق شدی دیگه!عاشق شدی دیگه.عاشق...


عشق کثیف


+بااینکه خعلی قدیمیه ولی خعلی برهه است.خعععلی...

۱۰ نظر

عروسی!

بانو! عروسی من و او جز عزا نبود

حتـی عروس با غم من آشنا نبود

او با تمام عشوه گری ها برای من

یک تار گیسوان بلند شمــــــا نبود

آن شب به گریه نام تو را داد می زدم

امــا بـــرای پاســــخ من یک خدا نبود

هر چند شاعری که چنین بی صدا شده ست

نسبت بــــه چشمهــــای تـــو بـــی اعتنا نبود،

هرچند مرد خسته ی این سالهای دور

راضی بــــه سر گرفتن این ماجـرا نبود،

طوفان سر نوشت مـــــرا از تــو دور کرد

باور نمی کنی گل من! دست ما  نبود؟

شاید خدا نخواست و شایسته ی تو آه

زیبـــــای پـــر تغـــــزل من  ایـن گدا نبود

این بود سرگذشت من و آن شب سیاه

این حرف ها بــــه جــان خودت ادعا نبود

حالا بیا و در دم مرگم قبول کن

مرد جنوبی غزلت بی وفا نبود

 

جواد ضمیری

زیی آپ¡

پاییز دلگیر است.غم دارد.انگار میخواهد فریاد بزند.اشک بریزد.ببارد.عصرهای جمعه اش از همه بدتر است.حس بی قراری دارد.حس پوچی حتا!

درختانش حرف میزنند با آدم.دوست داری ساعت ها بنشینی پای حرف هاشان.قصه ببافی براشان.شعر بخوانی.

خیابان هایش،خاطره ناک اند.برهه اند.موسیقی خیز اند.بوی عشق میدهند.بوی "او"...

شب هایش تورا میبرد به دوران مدرسه.به درس خواندن های تا پاسی از شب.به مشق نوشتن.


پاییز زیباست.ولی نه به اندازه زمستان.نه به خاطر اینکه زیباترین دختر دنیا(!)در آن متولد شده باشد.نه!بلکه به خاطر سرمایش.سوزش.به خاطر فالِ حافظ گرفتنش در خانه مادربزرگ.به خاطر خواب عمیقش.بی دغدغه.به خاطر برف بازی اش.به خاطر گرمای "او"...


+حیفم میاد کتابامو جمع کنم!خعلی خاطره دارم با تک تکشون!حتا زمینِ مزخرف!!

۶ نظر

اگه خوبی و بدی دیدین بگین!

میشه ازتون خواهش کنم یه خصوصیت خوب و یه خصوصیت بدم رو بگین؟!

بدون رو در بایستی و بدون اینکه فکر کنید ناراحت میشم...

ممنون از همگی:)

۱۶ نظر

نقشِ فرش جان دارد.مثل دلیجان،مثلِ...

خودکار را دادم دستش.گفتم:

«بنویس.»

گفت: «چی بنویسم؟!»

- «هرچی!فقط بنویس.»

پشتش را کرد به من.مثلا میخواست نبینم برگه را.خنده ام گرفت.

-«تموم نشد؟!»

انگشت اشاره اش را نشانم داد.که یعنی صبر کن چند لحظه.صبر کردم.

نشانم داد.

چقدر خطش را دوست داشتم...


+برداشت آزاد است.

+عنوان از "قیدار"

۱۴ نظر

تنها نه جمعه ها...


تنها نه جمعه ها که تمامی طول سال

از روزهای بی تو چه دلگیر می شوم

محمد حسن بیات لو



طبیعیه...

خب طبیعیه!نگرانن.نگرانن دخترشون بره شهر دیگه.دختری که نازک نارنجیه.دختری که سادس.زودباوره.احساسیه.زود گول میخوره.

طبیعیه بیان هرشب رو تخت بشینن و از گرگ بودن مردم شهر بگن و اینکه چقدر جامعه بد شده!

طبیعیه درمورد تجاوز های اخیری که در حوادث چاپ میشه بگن...

طبیعیه ازت بخوان اطلاعات شخصیتو به کسی نگی.

طبیعیه بهت بگن:«بزرگ شو!سنگین باش.با هرکسی گرم نگیر!»

خب طبیعیه!پدرن!مادرن...دو تا پیرهن بیشتر پاره کردن...


+کاش همون طوری باشم ک میخان:)

۱۳ نظر

رفتم...

رفتم که در این شهر نبینی اثرم را

لب های ترک خورده وچشمان ترم را

حاجت به رها کردنم از کنج قفس نیست

ای قیچی تقدیر مچین بال و پرم را

تنها شدم آن قدر که انگار نه انگار

با آینه آراسته ام دور و برم را

فردا چه طلب میکند آن یار که دیروز

دل برده و امروز طلب کرده سرم را

من ماهی دریایم ودل تنگم از این تنگ

ای مرگ به تعویق میفکن سفرم را


+"علیرضا بدیع"
++مشهد بهشتیه واس خودش ها!مشهدیا!قدرشو بدونین:(

از شیرینی دانشگاه تا ترمک شدنم

قدیما،وقتی طرف دانشگاه قبول می شد،کل فک و فامیل رو دعوت میکرد خونه،بهشون شیرینی میداد!همه ذوق مرگ بودن از قبولی طرف!مثل بمب خبرش منفجر می شد بین فامیل!

الان که دیگه همه دانشجو میشن به لطف موسسات پولکی!دیگه حتی فامیل هم اونقدر واسشون مهم نیست که تو چی قبول شدی!!فقط شیرینی میخوان ازت!متوسل میشن به زور و تهدید و اینا!و تو مجبوری براشون ببری.

راه افتادیم با یه عده رفیق و رفتیم کافه کتاب.مقصدمون،دفتر جیم بود.

(جیمی ها عادت دارن تحت هر شرایطی ازت شیرینی بگیرن!تولدت باشه،شیرینی!ترمک شی،شیرینی!عروسی کنی،شیرینی!تصادف کنی،بری زیر تریلی،شیرینی!بری کما،میان بیدارت میکنن،شیرینی!!)

رسیدیم دفتر ولی کسی نبود:|

خلاصه زنگ زدیم و کشوندیمشون(!)دفتر!کل چیزایی که گرفته بودیم،توسط فقط یک نفر،در عرض پنج ثانیه نابود شد!!از پاستیلا گرفته تا ترشک و کپل و بستنی و هندونه!!شیرینی ناپلئونی فقط موند چند ساعت!اونم به خاطر مقاومت من دربرابر مدیر اجرایی بود!!و البته سختیِ خوردن این مدل از شیرینی!

ادامه مطلب ۲۰ نظر
درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان