● لازم به ذکر است در همین ابتدای متن، نگارنده، هرگونه تعصب و تمایل نسبت به آبی بودن را، شدیدا رد و اعلان برائت از استقلال میکند!
و اما عارضم خدمت تک تک فوتبال دوستان و ندوستان اهالی هندوستان (برای وزن بیشتر! وگرنه شما همون ایران در نظر بگیر) که آدمی از دیرباز طرفدار رنگ قرمز بوده! آن عده ای هم که به زمره ی آبی ها گرویدند، فی ضلال مبینی بودند که عذابی سخت گرفتار آنها شده! و چه عذابی بالاتر از زدن سه گل به این تیم، در ده دقیقه با ده بازیکن؛ آن هم توسط یک نفر؟!
گذشته از این ها، هرکس دیگری، شیش تایی شدن استقلال را در سال 1352 فراموش کرده باشد، آیت الله "جیم" خوب یادشان است، به گمانم آن سال پنجاه سال داشتند!!
علی ایها الحال، جدول لیگ برتر گویای همه چیز است و جای سخنی باقی نمیگذارد! بنده جای عزیزان استقلالی بودم، سکوت میکردم و سریعا محفل را ترک میگفتم.
+ استقلالیا شرمنده دیگه. کل کل خونم پایین اومده بود! :))
++ بعداز بازی نوشت: همین بس که با باخت، صدریم هنوز!
● و منِ ایرانی، خارجی وارانه، راس ساعت 11 در محل مقرر، حاضر بودم. حالا هرچی به بهاره میگم:« من جای مترو ایستاده م.» میگه:« رفیعه! تو رفتی طرف دانشگاه فردوسی!! بیا جای شیرا :| » (مراد از شیر از نظر بهاره، در پاراگراف های پایین تر، توضیح داده شده است)
● داشتم با بهاره تلفنی صحبت میکردم و همچنان موقعیتم رو براش بازگو میکردم که کجام، یهو دیدم یکی از دور، لبخندزنان داره میاد! فکر کردم طرف داره با گوشی حرف میزنه ولی نزدیک تر که شد، چهره ی ساجده رو دیدم. خلاصه مشغول خوش و بش کردن با ساجده بودم که دیدم گوشی رو قطع نکردم :| و بهاره سکوت کرده بود و داشت حرفامونو میشنید :| ولی دریغ از یک کلمه که بگه قطع کن شارژت تموم نشه مثلا :| :دی
● من و ساجده موشکافانه افراد رو بررسی میکردیم و هر موردی که به بهاره شبیه بود، بهش لبخند میزدیم ولی تا میدیدیم طرف اخم میکنه، میرفتیم سراغ سوژه ی بعدی :|
● پس از مشقت های فراوان و خم ابروی عابرین خوردن، بهاره رو پیدا کردیم. اون شیرا هم، دو مجسمه بودن که البته ذهن من به سمت شیرآب رفته بود و داشتم دنبال شیرآب میگشتم:|
حالا فقط منتظر آخرین فرد بودیم که فرفول بود:دی (فرفول، لقب فرانک هست)
● کل پارک ملت رو طی کردیم تا فرانک رو پیدا کنیم. وقتی از دور دیدیمش، همینطور ایستاده بود و دریغ از کمی همت برای اومدن به سمت ما :|
● جمعمون تکمیل شده بود. رفتیم داخل پارک و با یاد خدا، شروع کردیم عملیات برف بازی رو! :))
● یعنی من تا به حال ندیده بودم کسی رو که وقتی گوله ی برف به سمتش پرت میشه، مثل توپ در وسطی، اونو با دستاش بگیره :| گل میگرفت فرانک فی الواقع:دی
● وقتی از روی برفا پاشدیم، رفتیم یه کم اون طرف تر تا آدم برفی بسازیم! یهو دیدیم یه پسره میگه:« خانوما! شما گوشی گم نکردین احیانا؟!» من اول فکر کردم میخواد سره کار بذاره مثلا :| از اینایی که میگن "خانووم! بند کفشت بازه! " بعد دستم رو بردم در جیبم! دیدم به طرز شگفت آوری گوشیم نیست :| خیلی مظلومانه گفتم " گوشیم..." و اون پسر بعد از پرسیدن مدل گوشی، گوشیم رو از جیبش درآورد و با گفتن جمله ی " بیشتر مراقب باشین!" رفت و دل منم با خودش برد :( :دی
● صحنه ی اسلوموشن پاراگراف بالا به این صورت بود:
مردی سوار بر اسب مشکی، خرامان خرامان به طرف شاهزاده می آمد. ناگهان دست خود را دراز کرد، شی ای به شاهزاده داد و به سرعت دور شد. شاهزاده مسیر دور شدن مرد را مینگرید و غش کرد آخرش دیگه :| :دی
● اینکه میگن تو اگه کاری نداشته باشی با پسرا، پسرا هم نمیان طرفت، کاملا اشتباه ست. چراکه ما داشتیم کار خودمون رو میکردیم، اما همینطووور گوله برفی ای بود که به سمتمون از جانب پسر ها روانه می شد! :| حالا جالبه پسره خیلی جدی میگه:« یه روزه دیگه! جنبه داشته باشین، بیاین با ما برف بازی » :|
● نمیتونم، واقعا نمیتونم اگر شخصی، جلوم میوفته، بهش نخندم! خنده م هم به خاطر (شاید) اون دردش که متحمل میشه نیست اصلا، به خاطر اون صحنه ای هست که تا مدت ها، توو ذهنم، آهسته، ریویو میشه! و خب کل مسیر، فرانک درحال افتادن بود و مدت کمی به درستی راه رفت کلا :))
● آدم برفی ای که ساختیم، سه بعدی بود! یعنی از سه جهات، چشم و لب و دهن و اینا داشت :| که البته بعد از دور زدن در پارک، دوباره که به اون محل برگشتیم، دیدیم سرش رو برداشتن و به عنوان گوله، پرت کردن به همدیگه :|
● برف، بهونه س. بهونه ای برای جمع شدن دوستانی که حدود دو ساله، مجازی باهاشون حرف میزنی، باهاشون میخندی و بهترین لحظه هات رو باهاشون شریک میشی :)
اصولا من معتقدم همه ی درسای سخت دنیا، (از فیزیک کوانتومی گرفته تا
یاد گرفتن زبون چینگ چانگ چونی) یک طرف، فلسفه ی استاد "شین" موسوم به علم
النفس و ملقب به روان شناسی از دیدگاه اندیشمندان مسلمان، یک طرف دیگه :|
دانشجو جماعت، اسمش روشه. یعنی تا روز امتحان، من کتاب علم النفسم رو حتی ورق هم نزده بودم! فلذا؛ فوقع ما وقع :|
درست همون وقتیکه داری بال در میاری از اینکه بالاخره تونستی برنجی بپزی که نه خوم باشه و نه شفته ،نه بی نمک باشه و نه نمکش زیاد ، نه به هم چسبیده باشه و نه حتی داخلش افزودنی هایی نظیر مو و اینا :| داشته باشه ،و درست همون موقع که بابات داره قربون صدقه ت میره و نصیحت های همیشگیش که " تا وقتی اینجایین ،باس آشپزی رو توو خونه ی بابا و نه خونه ی شوهر :| یاد بگیرین" ،صدای مادرتون رو از داخل اتاق میشنوین که خیییلی ملو میگه :" یه ذره خوردم ،دیدم خومه و بی نمک .داخلش آب ریختم ، سه قاشقم نمک !! ولی حالا شماها به روش نیارین ،ناراحت نشه " :))
با هر بدبختی و فلاکتی که بود ، تموم شد . تموم شد درسا. تموم شد اون فشارا . تموم شد اون استرسا . اون اشک ریختنا . اون سوتفاهما ، کابوسا .
زمان ، شاید یه واحد باشه که برای همه به یک اندازه میگذره ! اما برای من ، اون دو هفته ، دو هفته نگذشت . خب خیلی سخت بود شرایط . به خاطر یه سری مسائل ، از قبل رفتنم به خوابگاه ، ذهنم درگیر بود . هنوز دو روز از رفتنم نگذشته بود که یه مسئله ی دیگه هم اضافه شد و اینجاست که میگن " هرچی سنگه ، مال پای لنگه" . و من اصلا و ابدا حالم خوب نبود و تمرکز کافی نداشتم برای امتحانا . کلی اتفاق هم مصادف شده بود با حال و روز من که بیش از پیش وضع رو وخیم تر میکرد . از دزدیدن گردنبند طلای فریبا در خوابگاه و عجز و لابه ش که " خانووم دزده! بیا بذار سر جاش ! به مولا قسم کاریت ندارم" گرفته تا هندزفری گذاشتن یکی دیگه از بچه ها برای تقلب سرجلسه و پخش شدن صدای اذان بادصبا و فهمیدن مراقب و صورت جلسه و به خاک رفتنش و صدالبته ضجه زدنش در خوابگاه و مرض خنده ی بی موقع و بی وقفه ی من از شنیدن این واقعه و بلافاصله ناراحت شدن و پی بردن به اینکه " نه ! از من بدشانس ترم هست گویا! " .
بین این همه بدبختی و بدبیاری ، آروم و بی صدا برف باریدن در روز رفتن به امتحان ، خودش یه موهبت ه . خیس شدن سر تا پات به علاوه جزوه فلسفه استاد "شین" که دوست داشتی بسوزه ولی خیس شد هم ، یک موهبت ه . حتی با تمام قوا پریدن توی قسمتی از خیابون که آب تجمع پیدا کرده هم ، هم .
نمیدونم چقدر اما خیلی وقته از ته دل نخندیدم . خیلی وقته به پسر بچه ای که از کنارم رد شده ، لبخند نزدم . خیلی وقته برای اون دختره توی اتوبوس که داشت گریه میکرد ، شکلک در نیاوردم .
خیلی وقته زیر بارون نرفتم . که نفس عمیق نکشیدم . خیلی وقته حواسم به یاکریم و گنجشکایی که روی زمین دارن دونه میخورن ، نیست . که راهمو کج نمیکنم . که میترسن ازم . که پرواز میکنن .
خیلی وقته وقتی زباله ای میبینم ، بی توجه ، پامو میذارم رووش ! که قبلا خم میشدم و بر میداشتمش . خیلی وقته حواسم پرته . که میرم اتاق بغلی و یادم میره میخواستم چی بگم !
خیلی وقته به اون بچه هه که التماس میکنه ازش دعا بخرم ، محل نمیدم .
خیلی وقته یه چیزیم نیست . گمش کردم انگار . مرده توو وجودم . کشتمش اصلا .
خیلی وقته قاتل شدم . که نفهمیدم و قاتل شدم .
خیلی وقته مردم...خیلی وقته