هیچی نگو!!

اگه جلوی بهترین آیینه های دنیا هم بایستی،بازم خودت رو نشون میده!خود واقعیت رو.عجیب نی؟!

هررو خودتو میبینی جلوش ولی واسه خودت نقش بازی میکنی!میخای چیو ثابت کنی رفیق؟!اینکه مثلن خعلی شاخی؟؟یا اینکه اَ همههه بیشتر حالیته؟!یا نع!میخای بگی من با بقیه زمین تا آسمون فرق دارم.من مهربونم،من احساساتی ام،من دوث داشدنی ام!خب باش!!واس خودتی اینا همرو...ب دیگرون چ دخلی داره؟؟چرا فک میکنی تو هر طور ک باشی،متقابلن بقیه ام باس مثه تو باشن؟!چرا این بازی مسخره خیالات رو تمومش نمیکنی؟!بس نی؟...

گند زدی دخدر!گند زدی!!


+مذرت میخام ولی حالم از خودم ب هم میخوره.از "آدم"جماعت هم همین طور!!"آدم"!!!واژه جالبیه نی؟؟

++اصن چرا خدا مارو خلق کرد؟!نمیتونس اَ همو اول نیگه داره پیش خودش؟؟گناه ما چی بود آدمو حوا ی خبطی کردن؟!چرا ما باس تقاص پس بدیم؟!چرا من؟!چرا "آدما"؟؟

+++برگشتم ب سابق!ی دخدر لجبازِ عجولِ ی دنده ک نمیدونه چرا اینجاس!!

۱۳ نظر

دلم واس رفیعه تنگ شده!

همین:)

خاطرات دانشگاه8

دوشمبه 25/8/1394

رفدیم پارک.از برگش،ی پسره جای مغازش ایستاده بود و ب من گف:سوت بزن من اون آقای جلویی رو کارش دارم!منم گفدم:یاد ندارم!(جاست همین!!)بعد دیدیم افداد دمبالمون!ب من گف ازت خوشم اومده!شمارمو بگیر واینا!مام هی راهمونو عوض میکردیم و آخر رفدیم توی مغازه ک طرف بیخیال شه!بعدن از جای مغازش ک رد شدیم،دیدیم لهاف دوزی داره!!(حالا من اسم باکلاس ترشو گفدم!...ک میگ مغازه پشم فوروشی!!)

شب ...رف شیروان خونه داداشش!مریم(مسئول خابگاهِ در شب)اومد ب زهرا گف:من غذام درست شه،از ترشیات میخام!!زهرام گف:کمه و فقد ی وعده خودمون میشه واینا!ولی مریم همچنان مصر بود!!از آخر زهرا ترشیارو آورد گذاش تو اتاق!ولی مریم وختی غذاش آماده شد بش گف ک بیارتشون!!دیه ماهام خعلی عضبانی شدیم!آخر شب هم فاطمه میوه پوست کند خوردیم.منم ب شوخی گفدم بیاین بریم زیر پتو ک الان مریم میاد همینارم میگیره ازمون!!

سه شمبه26/8/1394

خعلی حال داد.زبان کنسل شد.سرکلاس اندیشه ام خعلی خندیدیم!صادقی(گردن شیکسته هه)میگف:من قبلن تو بازار عشق آباد با موتور میرفدم و ژانگولک بازی در میاوردم!ولی از وختی تصادف کردم،قرآن میخونم!!

ادامه مطلب ۲۳ نظر

ری اکشنتون چیه؟!

تصور کنین شما دارین پزشکی میخونین.دانشگاه فردوسی.بعد هم کلاسیتون از شما خوشش میاد و با هم دوس میشین!بعد عذاب وجدان میگیرین و باهاش کات میکنین!ولی اون همچنان دمبال شماس!


چند ماه بعد(حدودن ده ماه یا بیشتر)برادر اونی ک باهاش دوست بودین میاد خاستگاریتون!(اونم پزشکی میخونه ولی ترم بالاییه!)

ب کودوم فک میکنین و جواب میدین؟!

۲۶ نظر

خاطرات دانشگاه 7

دوشمبه 18/8/1394

داشدیم تو خیابون راه میرفدیم ک چن تا پسر پشت سرمون چرت و پرت میگفتن و بمون تیکه مینداخدن!(مثلن یکیشون ب زهرا گف:تو گواهی نامه داری پشت عینک نشستی؟!)بعد زهرا برگش بشون گف بیشوعورای فلان فلان شده و اینا.بعد عمرانیه و دوستش ماجرا رو دیدن و دوستش برگش ب زهرا گف:بیخیال پهلوون!(زهرا چارشونس!فک کنم یکی از دلایلی ک اینو گف همین باشه!!)بعد منو ...تررررررکیدیم از خنده!عاخه واقن صفتی ک پسره گف قشنگ همخونی داره با زهرا!خخخخ

بعد باز دوسدش اومد گف ازش خوشم اومد میخام بش شماره بدم ولی میترسم ازش!!(بخاطر همون صفتش یحتمل!!)


سه شمبه 19/8/1394

زبانو نرفدیم چون فوق العاده خابمون میومد!کلاس بعدیمون اندیشه بود.ی کم دیر رسیدیم.همه نشسته بودن.(خعلی ام شولوغه این کلاس!)تا منو زهرا و ...وارد شدیم و رفدیم عقب بشینیم،غفوری گف:سه تفنگ دار اومدن!!:|  بعد من ی جوری ک اونا نفمن ب بروبچ گفدم:خوب شد سه کله پوک نگف بمون!والا!!بعد میخاسدیم بریم بشینیم ک صندلیا خیلی چفت در چفت بودن و جا خعلی تنگ بود!بعد اسماعییل زاده بم گف رد میشی؟گفدم عارهههه باوا!بعد زهرا ک میخاس رد شه،غفوری گف این نارنگی رد نمیشه!!:|  (کلن این هفده همه ب زهرای بدبخ گیر داده بودن!خخخ)

ادامه مطلب ۱۴ نظر

خب چرا نمیگی دوسم داری؟!

اصولا ما آدم ها دوست داریم فقط آزار برسانیم به هم.آزار فقط کتک زدن یا زخم زبان شنفتن نیست.بعضی وقت ها سکوت بدترین آزار است.اینکه مثلا من فلانی را دوست داشته باشم اما نگویم و در دلم مخفی کنم،بدترین شکنجه است.دقت کن!"بدترین شکنجه"


+اگر جاهایمان عوض می شد،حتما به "او" پیشنهاد میدادم!از نوع ازدواجش...
۲۷ نظر

صدا پاتوق!

سومین برنامه رادیویی صدا پاتوق تقدیم کرد!

صدای من همون گزارش دومیس با بخش موعرفی کتاب!

+نقدمان کنید بی زحمت:)

۱۲ نظر

خاطرات دانشگاه 6

دوشمبه 11/8/1394

تو اوج برف باریدن رفدیم باغ ملی و عکس گرفدیم!ینی پرنده پر نمیزد!فقد ما سه کله پوکا بودیم اونجا!!
بعد ازون ور رفدیم پیانو.حالا منو رو اورده بود اقاهه و ما یک ساعت داشدیم بحث و تبادل نظر میکردیم ک چی سفارش بدیم!از اخرم منو زهرا چای لیمو با کیک سفارش دادیم و ...چای و کیک:|
بعد من از ی کتابی ک اونجا گذاشده بودن خوشم اومد و برداشدمش ک ازش اجازه بگیرم تا ببرم و بخونم!بعد پسره گف اسمتو بگو ک یادداشت کنم اینجا!منم مکث کردم چون مردد بودم ک اسمم بگم یا نع!از اخرم فقد گفدم رجعتی!ک اونم برداش گف:فک کنم فامیل خودتون نی ک مکث کردین!منم گفدم میخاین کارت نشون بدم؟ک خو گف نه و اینا!

سه شمبه 12/8/1394

استاد زبانه میگف باس با کلمه ها جمله بسازین!منم همش جمله های پیش پا افداده میگفدم ک خنده دیگرانو برانگیخ!!
داشدیم میرفدیم طبقه سوم ک کلاس فارسی اونجا برگزار میشد!یهو "ح"رو دیدم ک با دوسدش دقیقن روبروی کلاسمون واستاده بودن!اون لحظه ضربان قلبم رو هزارتا بود!!ولی خو نمیدونم فاز این عادم چیه ؟:|
ادامه مطلب

بعضی وختا

دوث دارم خودمو بُکُشم با این حرکتایی ک میزنم:|

خدا کنه برداش بد نکنه:|

تا ترم ششم دانشگاه...

تا ترم ششم دانشگاه...
اصولا از دخترهای جلف کلاسمان بدم می آمد.مدام جلویت رژه میرفتند تا با هر ترفندی،خودشان را بچسبانند.من از دید بقیه،هم خوشگل بودم و هم جنتلمن.درس هایم را هم با وجود اینکه نمیخواندم،خوب بود و هرترم معدل الف میشدم.دوستانم هر کدامشان (اگر اغراق نکنم) با بیست الی سی دختر در ارتباط بودند."رضا" که از همه دوستان،به اصطلاح پاک تر بود،با پنج دختر رابطه داشت.
"علی"که ادعای احساساتی بودن میکرد و میگفت:«من اگه با یکی که عین خودم باشه دوست شم،تا تهش میرم»،همان اول راه دختران بیچاره را ول میکرد به امان خدا.
"آرش"که از ان هفت خط های عالم بود،بقیه را تحریک میکرد و معرف دختر و پسران میشد!
تا ترم ششم دانشگاه...
من از دختر جماعت متنفر بودم.به مادر خدا بیامرزم گفته بودم زن نمیخواهم.او هم اصرار نمیکرد.ولی حالا که سن و سالم بالا رفته بود و شاغل هم شده بودم،پدر اصرار میکرد که باید آستین بالا بزنی و عروس بیاوری برای خانه!خلاصه از پدر اصرار و از من انکار!
تا ترم ششم دانشگاه...
در کلاس اندیشه دیدمش برای نخستین بار."معصومه"جلو نشسته بود و من دو ردیف عقب تر.خیلی آرام و با طمانینه حرف میزد.درست مثل خودم.من که تا آن روز به چشمانِ هیچ دختری زل نزده بودم،به چشمانِ معصومِ"معصومه"،با دقت بیشتری نگاه میکردم.
تا ترم ششم دانشگاه...
دوست نداشتم دوستانم متوجه شوند من هم عاشق شده ام.انقدر از معایب عشق و عاشقی برایشان گفته بودم که اگر میفهمیدند من ذره ای به کسی علاقه پیدا کرده ام،همانجا بساط سور و سات راه می انداختند و آبروریزی میکردند.مصلحت دیدم بروم و با خود"معصومه"حرف بزنم.
تا ترم ششم دانشگاه...
هیچ دختری را تعقیب نکرده بودم.خواستم ببینم خانه شان کجاست و خودم تحقیقات لازم را انجام دهم.پدرم پیر بود و حوصله این کارها را نداشت.رسیدم به جنوبی ترین خانه شهر!میترسیدم واردش شوم.منی که خانه و خانواده ام بالاشهری بودند،سختم بود باور اینکه "معصومه"بچه پایین شهر است!
تا ترم ششم دانشگاه...
شجاع بودم.ولی آن شب ترس وجودم را فرا گرفته بود.دلم شور میزد.ولی ترسم را کنار گذاشتم و با تمام وجود،زنگ در خانه همسایه "معصومه"را زدم.
تا ترم ششم دانشگاه...
سرم داغ کرده بود.دنیا دور سرم میچرخید.دستانم یخ کرده بودند.نشستم و به دیواری که روبروی خانه "معصومه"بود،تکیه دادم و اشک میریختم.
تا ترم ششم دانشگاه...
خودکشی "معصومه" آواری بود که روی سرم خراب شد.از خودم بدم می آمد.از همه مرد ها متنفر شده بودم.از"علی"،از "رضا"،از "آرش"...
تا ترم ششم دانشگاه...
دادگاه حکم قصاص برید برای متجاوزانِ به "معصومه"

+از این "معصومه"ها زیاد داریم تو جامعمون.همون طوری ک "علی و رضا و آرش ها" زیاد داریم!
۱۲ نظر
درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان