هل من مبارز؟!

+اهم اهم!بعد از کش و قوس های فراوان و غم غربت کشیدن و مصائبی من جمله "روزه در گرمای شدید"،"نبود امکانات سرمایشی در خوابگاه"،"اس.اس شدن(که این مورد را به تفصیییل توضیح خواهم داد)"و سایر مصیبت های وارده بر اینجانب،ریز نمرات و معدل نهایی این ترمِ بنده،به شرح ذیل میباشد:



+شاید به ذهنتان خطور کرده باشد که:«اوووو خر خون رو نگاه!»یا مثلا«درساتون آسونه وگرنه ماهم میتونستیم 20 شیم»یا حتی بازگویی این جمله که «استادا نمره الکی میدن بهشون»...باید به عرضتان برسانم که خیر!این ها چیزی جز تلاش خالص این حقیر نیست و از هرگونه برداشت غیر متعارف جدا خودداری کنید:))

+قضیه اون اس اس شدن هم نمیگم چون القاب گوناگونی نصیبم خواهد شد:| تق:|
۲۶ نظر

دیدار با حضرت عشق

ممکنه خیلی ها ناسزا بگن بهم!وحتی مواخذه ام کنند و در مواردی،حتی تمسخر!(که تا اینجا که در کانالم قرار دادم این تصویر رو،همین روند بوده حتی تند و تیز تر!)
ولی میخوام بگم واسم مهم نیست:))من همینم با همین طرز فکر و اعتقاد!ممکنه چادری نباشم و به خیلی چیز های این مملکت خرده بگیرم ولی عاشق رهبرم هستم و خواهم بود!
امشب،بهترین و زیباترین شب عمرم بود قطعا!هیچ وقت محو نمیشه از ذهنم...

+بنده یکی از افتخاراتم هست که جز خونواده شهدا هستم و عموم به درجه رفیع شهادت نائل شدند...


۱۳ نظر

یه مرضی هم هست...

که بقیه رو شیفته خودت میکنی بعد که ابراز علاقه کردن،میگی نمیتونم!آیم سو سارری!!...

دل آدمیزاد

تنها بنایی که اگر بلرزد محکم تر میشود،دل است!دل آدمیزاد.باید مثل انار چلاندش،تا شیره اش در بیاید...حکما شیره اش هم مطبوعه!عاشقی که هنوز غسل نکرده باشه،حکما عاشقه،نفسش هم تبرکه...


"من او" ؛رضا امیرخانی

خالی کن خودتو...

بی شعور

عوضی

احمق

بی نزاکت

خر

کثافت

بی فرهنگ

نادان

کوته فکر

دون پایه

مزدور

ادامه مطلب

گوشی لعنتی

من و تو از هم کیلومتر ها فاصله داریم.بعد یک روز،من در کلاس کسل کننده و مزخرف آقای رجب پور،درس نه چندان جذاب و اکتیو "معرفت"را گوش میدهم و حرف های پوچ و بی اساسش را(برخلاف میلم)تصدیق میکنم و سرم را به نشانه "اوهوم!یکی تو راست میگی،یکی عمت"،تکان میدهم.
همین طور غرق تفکر مکتب سوفیست ها و نظریه پروتاگراس هستم که گوشی ام زنگ میخورد.القضا همان روز یادم رفته بود گوشی لعنتی را سایلنت کنم.نمیدانم!شایدهم زیاد لعنتی نیست این طفل معصوم.به هرحال وسیله است دیگر.اشیاست.بد و بیراه هم بگویم،حالیَش نیست.و من از همین اخلاقش(!)سواستفاده میکنم و بی حوصلگی و بی رمق بودنم را روی گوشی لعنتی(ای بابا!بازهم که این واژه را به کار بردم!عجب مصیبتی است)خالی کرده و چهار تا لیچار هم به کسی که وقت را نشناخته و این موقع زنگ زده،بار میکنم.اما نه...صبر کن.انگار اشتباه کرده ام.خدای من!یعنی...یعنی "او"؟!...به "من"؟!...الان؟!...
اسمش را که میبینم،می ایستم.درست وسط کلاس!جایی که استاد رجب پور گازش را گرفته و مثل بنز از روی کتاب میخواند،خشکم میزند.او هم فهمیده انگار.بین کلامش میپرسد:«معرفت یقینی امری ممکن است و هر استدلالی همچون دلیل سوفیست ها...چی شده خانوم؟!»
جا میخورم.با مکثی کوتاه میگویم:« الان میروم.»
و بعد استاد رویش را برمیگرداند و ادامه میدهد:«و همچون دلیل سوفیست ها مستلزم چندین معرفت دیگر است...»
در را که باز میکنم،با ازدحام جمعیتی که منتظر خالی شدن کلاس 402 هستند،مواجه میشوم.بی اعتنا به همه،جواب میدهم.
ــ الو...
+سلام.خوبین؟!(صدایش آرام است.گرفته و آرام.اولین بار است با هم تلفنی صحبت میکنیم.برای همین کمی دچار استرس میشوم.)
ــ ممنون آقای"  ".شما خوب هستین؟!اتفاقی افتاده؟!شما؟تلفن؟زنگ..؟!
+من برادرش هستم.(دیگر مطمئن میشوم اتفاقی افتاده.دلم هری میریزد پایین.با ترس ادامه میدهم)
ــ بله.معذرت میخوام.امری داشتید با بنده؟!
+راستش چطوری بگم؟!(صدای گرفته اش،گرفته تر میشود.با بغض میگوید):ببینین خانوم رفیعه!دیشب حال"  " زیاد خوب نبود.یعنی زیاد که چه عرض کنم،اصلا خوب نبود.(گوشی را محکم میچسبانم به گوشم)یه کاغذ بهم داد،توش،توش وصیت نامشو نوشته بود.(به دیوار تکیه میزنم)امروزم...امروز "  " تموم کرد.(صدای هق هق گریه اش بلند میشود.همانجا که به دیوار تکیه داده بودم،مینشینم.)توی اون برگه،اسم شمارو آورده بود همراه با شمارتون.نوشته بود میخواد حتما شما در مراسم تدفینش شرکت کنین...

دیگر نفهمیدم چه شد!حتی "نمیخواهم"بدانم چه شد!...

+و این خواب لعنتی،تحقق پیدا نمیکنه.مطمئنم...
+و من هنوز دارم به این خواب و سفری که کیلومتر ها در پیش دارم،فکر میکنم...
۶ نظر

عمه ندارم،راحت باشید!



عشق فقط در دو کلمه خلاصه میشه:«ته دیگ ماکارونی»



۱۴ نظر

چارتا بابا

وقتی بچه بودم،حدودا شش ساله،از بابام خیلی حساب میبردم.هنوزم همین طوره ولی خب اون موقع به خاطر "چارتا بابا" از پدرم میترسیدم.آره!"چارتا بابا".

مثلا وقتی مادرم رو اذیت میکردم و ظهر ها که اون میخواست بخوابه،شیطنتم گل میکرد،بهم میگفت:بذار برم چارتا بابا رو بیارم!همین جمله کافی بود تا من سر بر بالین بذارم و وانمود کنم که خوابیدم.
وقتی پدرم ماموریت میرفت و برای مدت زیادی نمیدیدمش،بازم این چارتا بابا به دادم میرسید و شبا با "چارتا بابا" میخوابیدم.
حتی وقتی بابا،برادرم رو بیشتر از من تحویل میگرفت،میرفتم گله و شکایتم رو پیش چارتا بابا میکردم.
چارتا بابا،چهار عدد عکس سه در چهار از پدرم بود که کنار هم قرار گرفته بود.مثل چهار تا کوه که به هم وصل بود.چهار تا رفیق که هرجا میرفتی،باهات میومد.اما الان از اون چارتا بابا،فقط یک بابا مونده که پیر و فرسوده شده!از اون چار تا بابا،یک بابا مونده که دیگه ترس نداره.از اون چار تا بابا،یک تا بابا مونده.یکتا...


+به بهانه سالروزت

۹ نظر
درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان