اگه صدامو میشنوی، دوباره تماس بگیر :|

چند روز پیش یه خانومی زنگ زده بود برای پسرشون به عنوان امر خیر برای اینجانب. مادر، پس از تفتیش کامل و گرفتن جزیی ترین اطلاعات موجود و ممکن، فرموده بودن "باید با حاج آقامون مشورت کنم، دوباره تماس بگیرید" .

چند روز بعد تر، وقتی دوباره تماس میگیرن، گویا کسی خونه نبوده. شمارشون میوفته روی تلفن. از اونجایی هم که والدین گرام بنده، علاقه ی وافری!! به اینجانب دارن و اصلا و ابدا دلشون نمیخواد من از پیششون برم!! و امثالهم، بخوانید ری اکشن مادر را:

" خااااک به سرررم! دیدی چی شد؟؟! دوباره زنگ زدن ما نبودیم!" و خطاب به برادرم:" این بچه از اول شانس نداشت. من که میدونم دیگه زنگ نمیزنن!!"

پدر گرامی هم که تازه از بیرون تشریف آوردن، پس از خبر تکان دهنده ی مادر، مبنی بر تماس مجدد خواستگار و برنداشتن تلفن، اظهار میکنند:" عیب نداره زن! شمارشون که افتاده، بده خودم تماس بگیرم بگم فلان روز تشریف بیارین منزل با آقاپسر!!"

من :|

من :|

و کماکان من :|


+ هی میگن شوهر کمه، هی شماها بخندین :))

۱۳ نظر

ظهور کن منجی عالم بشریت

خواستم بنویسم از این جنایت. خواستم انقدر بتازم به بی شرف های شمرمآبانه ای که بویی از شرافت و انسانیت نبردند و انقدر حقیر شدند که دست به کارهایی از این قبیل میزنند. خواستم از مظلومیت انسان هایی بگم که نه به خاطر دو هزار پولی که "تو" فکر میکنی، نه به خاطر دیده شدن تو دنیا، نه به خاطر تقدیر و تشکری که نیست اصلا، و نه حتی به خاطر وظیفه شون، بلکه به خاطر دفاع از من و تویی که داریم اینجا، توی این مرز و بوم، با همه ی کم و کاستی ها و فراز و نشیبایی که وجود داره "نفس میکشیم" و "زندگی میکنیم" ، رفتند و جاودانه شدند!

خواستم از همه ی این ها بنویسم و بنویسم و بنویسم. اما چندین و چند سوال در ذهنم نقش بستند که مثل خوره به جونم افتادند و جوابی براشون پیدا نمیکنم! 

به راستی؛ این عزیزان کجا و ما...؟!


"ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون"

۸ نظر

کاش میتوانستم بغلش کنم!

فرق داشت. با همه ی آدم هایی که دیده بودم فرق داشت. همان اول کاری پرسید:" کجا میری دخترم؟!" گفتم:" بیمارستان فلان جا". از آیینه نگاه کرد. سگرمه هایش درهم رفت. ادامه داد:" دکتری؟!" خندیدم.

- "نه، ملاقات یه دوست میرم"

نگاهش را دزدید. تا رسیدن به مقصد حرفی نزد. حسابی به فکر فرو رفته بود. موقع حساب کردن اما، گفت:" دختر منم شبیه توئه، خیلی زیاد. اون دانشجوی پزشکیه"

گفتم:" چه خوب! اینکه خیلی خوبه پدرجان، موفق باشه ایشالا"

بغضش ترکید. گفت:" یک سال و نیم پیش توی یه تصادف، تو همین بیمارستان فوت کرد. خودشو مادرش..."

فرق داشت. با همه ی آدم هایی که دیده بودم...

● ضمیمه میشود:

دیدین بعضی وقتا، بعضی آدما، یه حس خوب بهتون القا میکنن؟! بدون اینکه بشناسینشون یا ازشون نام و نشونی ای داشته باشین! انگار قبلا چند بار دیدینشون و فکر میکنین خیلی نزدیکین بهشون...

۸ نظر

بانو جان! عشق خاموش غزل های منی مثلا :|

فقط یه چیزایی شنیده بودم از اینکه جنوبیا خونگرم و مهربونن. در حد حرف بود فقط. ندیده بودم چون از نزدیک. یه بار تو عمرم فقط رفتم بندرعباس. دیگه نرفتم. خیلی وقت پیش بود اونم. طبیعیه یادم نیاد چیزی از مهمون نوازیشون. ولی امروز، امروز که دیدمش، میتونم به جد بگم نه تنها جنوبیا خونگرم و مهربونن، بلکه به شدت با نمک و دوست داشتنی هستن. شما میتونید انقدر با بانوچه صمیمی شید که در همون دیدار اول، بگید از زندگی شخصیتون براش و اونم با آرامش و طمانینه ی خاصی، به حرفاتون گوش بده و بخنده و بخندونه!


حالا نمیگم چه سورپرایزی داره براتون ولی بدونید منم شریکم توش :| ( الان اصلا کسی چیزی متوجه نشد واقعا :| )

+ اینم از پستی که قولشو داده بودم :))


بستنی های نزدیک حرم را نخورید خواهشا :| خیلی بد مزه میباشند :|

۱۲ نظر
درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان