سندروم سادگی

ما ساده ها میفهمیم. همه چیز رو! خیلی بهتر از شما هام میفهمیم. میفهمیم ولی چون دوستتون داریم، حرفی نمیزنیم. چون میترسیم از دستتون بدیم، حرفی نمیزنیم. ما ساده ها خیلی طفلکی هستیم! هر درد و مرضی که داریم، جار نمیزنیم. بهترین مکان جار زدن برای ما، توو خودمونه! ما عاشق خودآزاری هستیم. ما ساده ها زیادی مهربونیم. حاضریم خودمون، فکرمون و یا حتی روحمون، لطمه بخوره ولی گزندی به شماها وارد نشه. ما ساده ها از نظر شما زیادی ساده ایم! با چهارتا قربون صدقه تون خام میشیم و با چهارتا فحش هم ساکت. ما ها حتی به خاطر سادگیمون، به شما دروغ میگیم. وانمود میکنیم بی خبریم از مسائل! میگیم ناراحتیمون به خاطر شما نیست که به والله لاف میزنیم. ما ساده ها حس ششم قوی ای هم داریم. قبل از اینکه اقدامی کنید، تا ته ماجرا رو رفتیم. ما ها میدونیم پشت سرمون چه القابی میگید. میدونیم و خودمونو میزنیم به ندونستن. ما ها حتی گاهی اوقات میفهمیم که دوستمون ندارید! میفهمیم که بهمون پوزخند میزنید. میفهمیم که میگید " فلانی؟! اون که خیلی ساده ست بابا! خیالت تخت، نمیفهمه"...
ما ساده ها توو همه چی ساده ایم، حتی عشق! ما، قلبمون خیلی کوچیکه، اگه بشکنه، شکسته! ولی خیلی زود ترمیم میشه. که البته اینم از نظر شما یعنی سادگی...
من ساده م ولی میفهمم. خیلی چیزا رو میفهمم. لطفا با سادگیتون، فکر نکنید من ساده ام!!

پا؛ این دو حرف دوست داشتنی!

چند وقتی میشه که درد شدیدی رو در کمرم احساس میکنم. از اونجایی هم که آدم خونسردی هستم(شما بخونید ترسو!) به این درد، پر و بال ندادم و به توصیه ی خونواده مبنی بر اصرارشون به دکتر رفتن و انجام فیزیوتراپی و درمان و غیره و غیره، گوش نکردم. البته قبلا هم این سرکشی و طغیان برام اتفاق افتاده بود. طوریکه مادر، برای تن دادنم به مراجعه به دکتر و انجام آزمایشات مرسوم، به تهدید و حلال نکردن شیرش متوسل شده بود! هرچند که خداروشکر مشکلی وجود نداشت...
این دردی که ازش صحبت کردم، الان به قسمت هایی از پای راستم کشیده شده. بطوریکه وقتی مسافتی رو پیاده روی میکنم، به شدت درد میگیره و حتما باید یه چند دقیقه ای رو بشینم و استراحت کنم. زمانی هم که درحال قدم زدن هستم، خیلی زود پام میخوابه!(بیشتر بدانید)

امروز بعد از درد شدیدی که داشتم، خودم رو تصور کردم که یک پا ندارم! تصور منی که تا به امروز چنین نقصی رو تجربه نکردم، به مراتب از کسی که از ابتدا(منظورم مادرزادی هست) این نقص رو داشته و یک عمر باهاش زندگی کرده، سخت تره! دلیلش هم واضحه. اونی که از اول با چنین نقصی بزرگ شده، هیچ درکی از "داشتن پا" نداره! فقط میدونه داشتنش خوبه...همونطور که من هیچ درکی از "نداشتن پا" ندارم و فقط میدونم نداشتنش سخته!

کاش تصورم، فقط در حد تصور بمونه...

۱۰ نظر

البته که روز پدر مبارک باشه ولی...

پسره در جواب استاد که داره از فواید احترام به والدین و قربون صدقه های گاه و بی گاه توسط فرزند هاشون ایراد میکنه و میفرماد همین امروز برید دست دوتاشونو ببوسید و غیره و ذلک؛ پووفی میگه و می افزاد: بابا استاد نمیشه حضرت عباسی! ما با کلی کلنجار و ترک غرور و اینا، روز مادر به مادرمون پیامک دادیم " بهترین مامان دنیا روزت مبارک" . انقدر جمله، جمله ی عمیق و سنگینی بود که اصلا ارسال نشد! یعنی خود پیامکم فهمید که کلا نمیشه ابراز علاقه کرد به مامان بابا!...

... ولی واقعا چرا اینطوریم خب؟! 

۸ نظر

من واقعا نمیخوام بمیرم خب!

کل بیم و هراس زلزله یه طرف، مرور چهره ی افراد در هنگام وقوع زلزله و یادآوری اون به همراه تحلیل و خنده و غش و ضعف پس از زلزله، طرفی دیگر واقعا!


خلاصه که اینجا مشهد؛ ما همچنان نخفته ایم! برایمان دعا کنید...

۲۳ نظر

سبزه هارا گره زدم اما...



من مثل چای تلخ و
"تو" شیرین شبیه قند
ما را خدا به نیت پیوند آفرید...

#شاعر: نامعلوم :|



● سیزده‌مونَم به در شد. فقط انصافا چه طوری سبزه گره میزنید؟! من هی مواظب بودم خونواده نیان، یه وقت آبروم نره و اینا؛ یه چشمم به سبزه بود، یه چشمم‌م به دور و اطراف! از آخرم تا گره زدم، پاره شد :|

اینم مدرکش


 سبزه‌ها را گره زدم اما
با کدام آرزو؟ کدام دلیل؟
مثل من ذره‌ذره میمیرند
همه‌ی سال‌های بی‌تحویل!...سید مهدی موسوی
۸ نظر

عشق یعنی اینکه هیچ‌وقت نخوای بگی متاسفی!

بعضی فیلما بدجوری با روانت بازی میکنن. بعضیاشون، به قدری خوبن که آخرش کارگردان رو مخاطب قرار میدی و با گفتنِ "لعنتی! این چی بود ساختی؟!" بغض‌‌‌ت رو رها میکنی. تا چند روزم ذهنت درگیر‌‌‌ه و گلاویزی باهاش. یه جورایی با شخصیت ها اخت میگیری و زندگی میکنی...

لاو استوری (love story، 1970) یکی از همون فیلما‌‌‌ست. موسیقیِ متنِ این فیلم، زیباترین اثر موسیقیایی هست که تابه حال شنیدم. اجرای زنده این موسیقی توسط اندی ویلیامز رو در ادامه می‌بینید...



لینک دانلود فیلم قصه‌ی عشق

لینک دانلود زیرنویس




۷ نظر

هرچی آرزوی خوبه مال "تو"

واسه یکی مثل مجنون، شب "آرزو" ها معنایی نداره. مجنون ها، هرشبشون، شب "لیلی" هاست...لیله الرغائب بهونه ست!


تو رفتی و دلم غمین شد...

این دل چی داره تووش مگه؟! این فیزیولوژیِ بدن چیه مگه؟! که یهو یه طوری دلت میگیره که انگار تموم غم های آدمای دنیا از زمان آدمش تا الان، میاد سراغت. یخه ت رو میگیره. یه جورِ سفتی ام میگیره که فقط و فقط به قصد کُشت باشه! ربطی ام به دلگیری عصر جمعه یا مثلا فصل پاییز نداره اصلا. ربطی نداره به اینکه خونه تنها باشی یا نه. ربطی نداره به هوا و دلگیر بودنش! یا اصلا ربطی نداره به هجومِ خاطرات از یک شخص یا اشخاصی که دیگه نیستن توو زندگیت ولی لبخنداشون یادته. جلوی چشمته. آخرین دیدارشون یادته. جلوی چشمته. آخرین لمس دستاشون یادته، جلوی چشمته...
این خاطرات چیه ن مگه؟! که همشون باید "یهو" بیان سراغت! چرا باید "الان" دفترچه خاطراتم (که مربوط میشه به درست یازده سال پیش‌) رو از لا به لای خروار خروار کتاب و دفتر و کاغذِ پاره پوره پیدا کنم؟! چه حکمتیه واقعا؟!

دلم بیشتر از قبل تنگ شده ولی نمیدونم برای کی! شاید خودم، شاید آبجی بزرگه، شاید مامان بابا، شاید دایی ای که نیست پیشمون دیگه، شاید بابابزرگ که اونم نیست، شاید "اون"، شاید "اون"، شاید "اون"...




درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان