چند روز پیش یه خانومی زنگ زده بود برای پسرشون به عنوان امر خیر برای اینجانب. مادر، پس از تفتیش کامل و گرفتن جزیی ترین اطلاعات موجود و ممکن، فرموده بودن "باید با حاج آقامون مشورت کنم، دوباره تماس بگیرید" .
چند روز بعد تر، وقتی دوباره تماس میگیرن، گویا کسی خونه نبوده. شمارشون میوفته روی تلفن. از اونجایی هم که والدین گرام بنده، علاقه ی وافری!! به اینجانب دارن و اصلا و ابدا دلشون نمیخواد من از پیششون برم!! و امثالهم، بخوانید ری اکشن مادر را:
" خااااک به سرررم! دیدی چی شد؟؟! دوباره زنگ زدن ما نبودیم!" و خطاب به برادرم:" این بچه از اول شانس نداشت. من که میدونم دیگه زنگ نمیزنن!!"
پدر گرامی هم که تازه از بیرون تشریف آوردن، پس از خبر تکان دهنده ی مادر، مبنی بر تماس مجدد خواستگار و برنداشتن تلفن، اظهار میکنند:" عیب نداره زن! شمارشون که افتاده، بده خودم تماس بگیرم بگم فلان روز تشریف بیارین منزل با آقاپسر!!"
من :|
من :|
و کماکان من :|
+ هی میگن شوهر کمه، هی شماها بخندین :))