دستام رو به هم گره زده بودم.میدونستم اگه حرفی بزنم شاید واسم گرون تموم بشه.میدونست واسه چی اومدم پیشش.میدونست و لب نمیزد.سرد بود.درست یادم نیست.ولی اول چله زمستون بود.برف نمیومد ولی سرما تا پوست استخونت نفوذ میکرد.خواست کاپشن پشمیش رو بندازه روم.خودم رو عقب کشیدم.میدونستم اگه قبول کنم دیگه تمومه!دوباره روز از نو و روزی هم از نو.یه ترسی تو وجودم بود که مانع میشد حرفم رو بزنم.حرفی که شاید برای اون خوشایند نبود!ولی برای من عین آزادی بود.میتونستم خودم انتخاب کنم.حق انتخاب با خودم باشه!بهش گفتم پوریا برو!الان بری خیلی بهتر از چند وقت دیگه ست.گفت بهش فکر کردی؟!گفتم آره خیلی.گفت خیلی وقته بهش فکر کردی نه؟!سرم رو انداختم پایین.لبم رو گزیدم.فهمید از اولم دلم جای دیگه گیره.فهمید از اولم اومدنش بیخود بوده.شرمندش شده بودم.نمیخواستم بیشتر ادامه بدم.پا شدم و چند قدم رفتم جلو تر.بهش گفتم.همه چیو.گفتم:من سعید رو دوست دارم.انقدری که نمیتونم به جز اون به کس دیگه ای فکر کنم!ولی بهش نگفتم تا حالا.روم نمیشه بگم.میترسم.میترسم از اینکه اون از من خوشش نیاد.ولی دلم خوشه به همین دوست داشتنش!به همین که من اونو بخوام و اون شوت باشه!!
اشکام سرازیر شده بود.دیدم یه صدای آشنایی صدام میزنه.برگشتم.سعید بود.لال شده بودم.نمیتونستم چیزی بگم.همه چیو فهمیده بود.اونم گریه میکرد.
از دور دیدم پوریا داره میره!به سعید گفته بود:داداش!مراقبش باش...
+از سری خیال پردازی های ذهن آشفته نویس این روزهایم...