هم کار بود و هم تفریح.بادام چیدن از روی درخت لذتی داشت که نگووووو.البته بیش از حد زیاد بود.خسته که میشدم،مینشستم زیر سایه درخت.صدای خرمگس معرکه،گوشم را قلقلک میداد.
دیگر از طبیعت و جک و جانورانش نمیترسیدم.ملخ ها پاهایم را دوست داشتند.با همه شان دوست شده بودم.برایم دست تکان میدادند.
جنس روستا با شهر از زمین تا آسمان فرق میکند.از آب و هوایش گرفته تا مردمش...
وقتی سلامشان میکردی،به چشمانت زل نمیزدند.وقتی لپشان را میگرفتی و استکان چای را میدادی دستشان،از خجالت سرخ میشدند.وقتی بغلشان میکردی،به زور خودشان را رها میکردند از چنگت.
در روستا،میتوانی نفس عمیق بکشی بدون حتی ذره ای نگرانی از دود و دم و آلودگی...
میتوانی در کوه قهقهه بزنی از تماشای رقص پدرت...
میتوانی از اول جاده تا مقصد،ماشین سواری کنی بدون یک بار خاموش کردن!
میتوانی به لهجه مادربزرگت بخندی که به سطل،دله و به جمع کردن،کُی کردن میگوید.
میتوانی افتادن برادرت از درخت را بگذاری به حساب دست پا چولوفتی بودنش...
میتوانی شب های روستا به آسمان خیره شوی و ستاره های بی شمارش را نظاره کنی.
میتوانی کلی عکس بگیری از طبیعتش.
در روستا،میتوانی عشق داشته باشی.از جنس محبت.از جنس صفا.از جنس صمیمیت.
+جای همتون خالی:)
+عکس های زیر مربوط به همین سفره.
شهرستان تربت حیدریه-روستای کامه علیا