حکمتانه!

یادمه بی بی همیشه میگفت:" هیچ کار خدا بی حکمت نیست". اون زمانا با خودم فکر میکردم چجوری میشه؟!

چجوری میشه بی بی پاهاش درد کنه و حکمتی توش باشه! چجوری میشه کف گیرمون به دیگ بخوره و حکمتی توش باشه! چجوری میشه رحیمه سال اول دانشگاه قبول نشه و حکمتی توش باشه! چجوری میشه با رسول تا سر حد مرگ دعوا کنم و کار به کتک کاری بکشه و بازم حکمتی توش باشه!!

حقیقتش؛ اون زمانا از درک "حکمت خدا" عاجز بودم. هیچ وقت، هیچکس بهم نگفت حکمت خدا یعنی چی دقیقا؟! هیچکس نگفت اگه بی بی پاهاش درد میکنه، عوضش قلبش سالمه! هیچکس نگفت اگه یه وقتایی نداریم، عوضش صدای خنده هامون تا ده تا خونه اون ور تر میره! هیچکس نگفت اگه رحیمه سال اول، میرفت رشته ی کشاورزی، معلوم نبود مثل الان، تا پایان نامه ی فوق ادامه میداد یا نه! هیچکس نگفت الان که داری با داداشت دعوا میکنی، ممکنه بعده ها به هزاران دلیل، از هم دور شین. اون وقت دلت برای همین کتک خوردنا و کتک زدنا یه ذره میشه!

بی بی راست میگفت. هیچ کار خدا بی حکمت نیست تو این زمونه. لابد عشق "تو" هم یه حکمتی داره...!!

۱۳ نظر

نه "تو" خلیل خدایی نه من چو اسماعیل

امکان نداره بچه ای رو در هرجایی، ببینم و بهش لبخند نزنم! "هر بچه ای". چه با نمک، چه بی نمک. چه خوشگل، چه زشت. چه سفید، چه سیاه. نمیدونم این علاقه م به بچه ها از کجا نشات میگیره. شاید چون هنوز خودم بچه م، باهاشون خو میگیرم! شاید چون بچه م، حرفشونو بهتر میفهمم به نسبت بقیه. شاید...


برده بودمش دندون پزشکی. خانم دکتر گفت تو 24 ساعت اول، دردش طبیعیه. ممکنه خیلی اذیت کنه. رسیدیم مرکز. نمازمو که خوندم، رفتم تو اتاقش. دیدم داره آروم آروم، اشکاش میریزه! صداش زدم.

- عاطفه! چی شده خاله؟! درد داری؟!

خیلی آروم و معصومانه گفت: نه.

همینطور که سرشو گذاشته بود روی بالشت، نازش کردم. 

- پس چرا گریه میکنی خاله؟!

سرشو آورد بالا. بهم نگاه کرد. با خودم گفتم الان میگه چون خستم، یا مثلا درد زیاد کشیدم، یا گرسنمه. ولی همینطور که اشک میریخت، گفت: دلم برای بابام تنگ شده...

نمیدونستم چی بگم! تاحالا تو همچین موقعیتی قرار نگرفته بودم. بغلش کردم. بغلم کرد. به خودم اجازه دادم ازش بپرسم بابات کجاست؟!

گفت: "مامانم معتاد بوده. بابام طلاقش داده، رفته یه زن دیگه گرفته. اون زنه ام بهم گفته میذارمت اینجا، تا آخر عمرت همینجا بمون"...

دلداریش که دادم، آروم شد. تونستم بخوابونمش. دردش شروع شده بود. ولی درد دندون کجا و درد بی کسی کجا!!


* بگیر خنجر و دردم بگیر جان مرا!

#امید_صباغ_نو

عیدتون مبارک :)


+ ضمیمه میشود: مصاحبه ام با رادیو بلاگیها را اینجا بشنوید

۱۰ نظر

سکوتم را نفهمیدی...

آدم یه وقتایی، بخاطر یه مصلحتایی حرفی نمیزنه. لال مونی میگیره که اوضاع از اینی که هست خراب تر نشه. لال مونی میگیره و جلوی چشم خودش، متهمش میکنن به نفهم و بیشعور بودن! و بازم لال مونی میگیره. لال میشه چون میترسه. از آدما میترسه. از خودش میترسه. از قلب ساده ش میترسه. از حافظه ی جلبک گونش میترسه. از اینکه حرمتا ازبین بره هم میترسه!

آدم یه وقتایی، دوباره و دوباره، همه ی اونچه که گذشته رو مرور میکنه! با منطق هم مرور میکنه. بدون اینکه فکر کنه حق باهاش هست یا نه، مرور میکنه. تهِ تهِ همه ی این فکرا هم، نهایتا میرسه به اینکه "تمام خودش رو برای کسی/کسانی خرج نکنه که اگه کنه، بد به حالش، بد!"

* نمیدونم آدما چی میشن که یهو ذهنیتت ازشون، از این رو به اون رو میشه، ولی چیزی که اذعان دارم بهش اینه که ذهنیت "ما" از آدما هم نباید اونقدرا خوب باشه!!!


دیدنت معجزه ی خوبی بود هرچند دور!

توی این همه اتفاقات تاریک، دیدنت معجزه بود. راستش هیچ وقت به معجزه اعتقادی نداشتم. معجزه برای من، مثل یه شانس بزرگ بود همیشه. یه اتفاق خارق العاده که بی هوا و سر زده میاد سراغت. چند روز پیش، مهدیه ( یکی از بچه های مرکز) ازم پرسید:" معجزه یعنی چی خاله؟! "

موندم چی بگم! یه آن فکرت افتادم. گفتم :" معجزه یعنی توی این شهر به این بزرگی، با این همه آدم جورواجور، این همه کوچه و خیابون شلوغ، یکیو ببینی که مدت هاست منتظر دیدنش بودی. کاملا اتفاقی" 

نمیدونم از کدوم اتفاق زندگیم به بعد، تصمیم گرفتم به آدما زیاد نزدیک نشم. آدما از نزدیک خیلی ترسناکن. آدما رو باید فقط از دور دید. از دور نگاهشون کرد. از دور عاشقشون شد. حتی از دور بوسیدشون! بعضی آدما ولی، از دورم ترسناکن! ممکنه در نگاه اول، دور به نظر نیان، ممکنه حتی اونقدر ترسناک نباشن ولی یه مدت که میگذره، ذات کثیف و پلیدشونو بهت نشون میدن! اونجاست که میفهمی چقدر خر بودی...


+ بشنوید صدای دلنشینم را :دی

۱۲ نظر

اگه صدامو میشنوی، دوباره تماس بگیر :|

چند روز پیش یه خانومی زنگ زده بود برای پسرشون به عنوان امر خیر برای اینجانب. مادر، پس از تفتیش کامل و گرفتن جزیی ترین اطلاعات موجود و ممکن، فرموده بودن "باید با حاج آقامون مشورت کنم، دوباره تماس بگیرید" .

چند روز بعد تر، وقتی دوباره تماس میگیرن، گویا کسی خونه نبوده. شمارشون میوفته روی تلفن. از اونجایی هم که والدین گرام بنده، علاقه ی وافری!! به اینجانب دارن و اصلا و ابدا دلشون نمیخواد من از پیششون برم!! و امثالهم، بخوانید ری اکشن مادر را:

" خااااک به سرررم! دیدی چی شد؟؟! دوباره زنگ زدن ما نبودیم!" و خطاب به برادرم:" این بچه از اول شانس نداشت. من که میدونم دیگه زنگ نمیزنن!!"

پدر گرامی هم که تازه از بیرون تشریف آوردن، پس از خبر تکان دهنده ی مادر، مبنی بر تماس مجدد خواستگار و برنداشتن تلفن، اظهار میکنند:" عیب نداره زن! شمارشون که افتاده، بده خودم تماس بگیرم بگم فلان روز تشریف بیارین منزل با آقاپسر!!"

من :|

من :|

و کماکان من :|


+ هی میگن شوهر کمه، هی شماها بخندین :))

۱۳ نظر

ظهور کن منجی عالم بشریت

خواستم بنویسم از این جنایت. خواستم انقدر بتازم به بی شرف های شمرمآبانه ای که بویی از شرافت و انسانیت نبردند و انقدر حقیر شدند که دست به کارهایی از این قبیل میزنند. خواستم از مظلومیت انسان هایی بگم که نه به خاطر دو هزار پولی که "تو" فکر میکنی، نه به خاطر دیده شدن تو دنیا، نه به خاطر تقدیر و تشکری که نیست اصلا، و نه حتی به خاطر وظیفه شون، بلکه به خاطر دفاع از من و تویی که داریم اینجا، توی این مرز و بوم، با همه ی کم و کاستی ها و فراز و نشیبایی که وجود داره "نفس میکشیم" و "زندگی میکنیم" ، رفتند و جاودانه شدند!

خواستم از همه ی این ها بنویسم و بنویسم و بنویسم. اما چندین و چند سوال در ذهنم نقش بستند که مثل خوره به جونم افتادند و جوابی براشون پیدا نمیکنم! 

به راستی؛ این عزیزان کجا و ما...؟!


"ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون"

۸ نظر

کاش میتوانستم بغلش کنم!

فرق داشت. با همه ی آدم هایی که دیده بودم فرق داشت. همان اول کاری پرسید:" کجا میری دخترم؟!" گفتم:" بیمارستان فلان جا". از آیینه نگاه کرد. سگرمه هایش درهم رفت. ادامه داد:" دکتری؟!" خندیدم.

- "نه، ملاقات یه دوست میرم"

نگاهش را دزدید. تا رسیدن به مقصد حرفی نزد. حسابی به فکر فرو رفته بود. موقع حساب کردن اما، گفت:" دختر منم شبیه توئه، خیلی زیاد. اون دانشجوی پزشکیه"

گفتم:" چه خوب! اینکه خیلی خوبه پدرجان، موفق باشه ایشالا"

بغضش ترکید. گفت:" یک سال و نیم پیش توی یه تصادف، تو همین بیمارستان فوت کرد. خودشو مادرش..."

فرق داشت. با همه ی آدم هایی که دیده بودم...

● ضمیمه میشود:

دیدین بعضی وقتا، بعضی آدما، یه حس خوب بهتون القا میکنن؟! بدون اینکه بشناسینشون یا ازشون نام و نشونی ای داشته باشین! انگار قبلا چند بار دیدینشون و فکر میکنین خیلی نزدیکین بهشون...

۸ نظر

بانو جان! عشق خاموش غزل های منی مثلا :|

فقط یه چیزایی شنیده بودم از اینکه جنوبیا خونگرم و مهربونن. در حد حرف بود فقط. ندیده بودم چون از نزدیک. یه بار تو عمرم فقط رفتم بندرعباس. دیگه نرفتم. خیلی وقت پیش بود اونم. طبیعیه یادم نیاد چیزی از مهمون نوازیشون. ولی امروز، امروز که دیدمش، میتونم به جد بگم نه تنها جنوبیا خونگرم و مهربونن، بلکه به شدت با نمک و دوست داشتنی هستن. شما میتونید انقدر با بانوچه صمیمی شید که در همون دیدار اول، بگید از زندگی شخصیتون براش و اونم با آرامش و طمانینه ی خاصی، به حرفاتون گوش بده و بخنده و بخندونه!


حالا نمیگم چه سورپرایزی داره براتون ولی بدونید منم شریکم توش :| ( الان اصلا کسی چیزی متوجه نشد واقعا :| )

+ اینم از پستی که قولشو داده بودم :))


بستنی های نزدیک حرم را نخورید خواهشا :| خیلی بد مزه میباشند :|

۱۲ نظر

حق ندارید!

اوج خودخواهی اونجاست که شما با یکی وارد رابطه میشین. به هر دلیل درست و نادرستی که وجود داره، جدا میشین و برای هم آرزوی خوشبختی میکنید. بعد، وقتیکه زمان میگذره و هر کدومتون یه راهیو پیش گرفتین، وقتی با یکی که اتفاقا هیچ شباهت ظاهری ای به شخص قبلی نداره، ازدواج میکنید، ازش میخواید مثل اون رفتار کنه، مثل اون حرف بزنه، حتی اونو جاهایی میبرید که اونو میبردید. این وقاحت محضه. لطفا بفهمید و شعور داشته باشید. اگر نمیتونید خاطرات قبلیو از ذهنتون پاک کنید، شما هنوز صلاحیت ازدواج ندارید.
بالاخره شما مختارید با خاطرات یکی دیگه زندگی کنید یا با یکی دیگه خاطرات زندگی بسازید!!

۶ نظر

بهم میگن خاله رفیعه {آیکن قلب}

گفته بودم از نقاط تاریکم کم و بیش. گفته بودم بین این همه نقاطِ تاریک، یه روزنه ی روشنی هست که کل امیدم به اونه. جور شد. از اون کاره زنگ زدن بهم. رفتم. جلسه ی اول، کارورزی بود. قراره استخدام شم. ولی بازم میترسم از آینده م...
کارم توی یه موسسه خیریه ست. نگهداری و آموزشِ بیست دختر بچه ی هفت تا هفده ساله ی بدسرپرست. اولش خو نمیگرفتم با بچه ها. نمیدونستم چطور برخورد کنم. خصوصا اینکه در بدو ورودم، برخورد زننده ی مربیشون رو دیدم. داشت یکی از بچه ها رو دعوا میکرد. دعوا همراه با تحقیر. خیلی صحنه ی بدی بود. همونجا میخواستم بگم خانوم! من نمیتونم بیام. ولی نگفتم. صبر کردم تا اوضاع آروم شه. آروم شد. با بچه ها حرف میزدم، اسماشونو میپرسیدم. با ذوق از عاشقانه واسم میگفتن. پنجاه کیلو آلبالو رو هم تعریف کردن واسم. بعدم شهرزاد دیدیم باهم.
خیلی پاک و معصومن این بچه ها. حرف عشق و عاشقی شد، سپیده گفت «خاله! میدونستی من عاشقم؟!» گفتم « عههه؟! چشمم روشن! عاشق کی هستی حالا؟!» سرشو که آورد نزدیک گوشم، حساسیت بچه های دیگه تحریک شد. آروم گفت "خدا" . لبخند زدم. حدیث گیر داده بود که عشقِ سپیده کیه خاله؟! به سپیده چشمک زدم، گفتم «یه رازیه بین منو اون»...
آخر شب، غزل ازم پرسید «خاله! میدونی داعش حمله کرده؟!» گفتم آره خاله. گفت «جنگ میشه یعنی؟!» خندیدم، گفتم « نه خاله! ایران خیلی قویه، نمیذاره اونا بیان» . گفت « ولی خاله! اگه بیان، من میرم تو کمد قایم میشم تا اونا سرمو نبُرن»...
چون فرداش امتحان داشتم، رفتم تو اتاق بخوابم. بچه ها بیدار بودن هنوز. داشتن میزدن و میرقصیدن. چشمام گرم شده بود تازه. دیدم یه صداهایی میاد. محل ندادم. یه ربع، شایدم نیم ساعت که گذشت، دوباره دیدم صدای خِرش خِرش میاد. چشمامو باز کردم. دیدم محدثه بالای سرم ایستاده! گفتم «چی شده خاله؟! چرا اینجایی؟!» گفت «خاله! واستون یه شکلات گذاشتم زیر بالشتتون با یه نامه. بیدار که شدین بخونینش» . نوشته بود: خاله رفیعه من محدثه این شکلات را گذاشتم لطفا وقتی بیدار شدید این شکلات را میل کنید...(چون کیفیتش بد بود، نوشتم وگرنه نامش اینه)


+ امتحانام تموم شد اونم چه تموم شدنی!! ر..م :|

۸ نظر
درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان