گوشی لعنتی

من و تو از هم کیلومتر ها فاصله داریم.بعد یک روز،من در کلاس کسل کننده و مزخرف آقای رجب پور،درس نه چندان جذاب و اکتیو "معرفت"را گوش میدهم و حرف های پوچ و بی اساسش را(برخلاف میلم)تصدیق میکنم و سرم را به نشانه "اوهوم!یکی تو راست میگی،یکی عمت"،تکان میدهم.
همین طور غرق تفکر مکتب سوفیست ها و نظریه پروتاگراس هستم که گوشی ام زنگ میخورد.القضا همان روز یادم رفته بود گوشی لعنتی را سایلنت کنم.نمیدانم!شایدهم زیاد لعنتی نیست این طفل معصوم.به هرحال وسیله است دیگر.اشیاست.بد و بیراه هم بگویم،حالیَش نیست.و من از همین اخلاقش(!)سواستفاده میکنم و بی حوصلگی و بی رمق بودنم را روی گوشی لعنتی(ای بابا!بازهم که این واژه را به کار بردم!عجب مصیبتی است)خالی کرده و چهار تا لیچار هم به کسی که وقت را نشناخته و این موقع زنگ زده،بار میکنم.اما نه...صبر کن.انگار اشتباه کرده ام.خدای من!یعنی...یعنی "او"؟!...به "من"؟!...الان؟!...
اسمش را که میبینم،می ایستم.درست وسط کلاس!جایی که استاد رجب پور گازش را گرفته و مثل بنز از روی کتاب میخواند،خشکم میزند.او هم فهمیده انگار.بین کلامش میپرسد:«معرفت یقینی امری ممکن است و هر استدلالی همچون دلیل سوفیست ها...چی شده خانوم؟!»
جا میخورم.با مکثی کوتاه میگویم:« الان میروم.»
و بعد استاد رویش را برمیگرداند و ادامه میدهد:«و همچون دلیل سوفیست ها مستلزم چندین معرفت دیگر است...»
در را که باز میکنم،با ازدحام جمعیتی که منتظر خالی شدن کلاس 402 هستند،مواجه میشوم.بی اعتنا به همه،جواب میدهم.
ــ الو...
+سلام.خوبین؟!(صدایش آرام است.گرفته و آرام.اولین بار است با هم تلفنی صحبت میکنیم.برای همین کمی دچار استرس میشوم.)
ــ ممنون آقای"  ".شما خوب هستین؟!اتفاقی افتاده؟!شما؟تلفن؟زنگ..؟!
+من برادرش هستم.(دیگر مطمئن میشوم اتفاقی افتاده.دلم هری میریزد پایین.با ترس ادامه میدهم)
ــ بله.معذرت میخوام.امری داشتید با بنده؟!
+راستش چطوری بگم؟!(صدای گرفته اش،گرفته تر میشود.با بغض میگوید):ببینین خانوم رفیعه!دیشب حال"  " زیاد خوب نبود.یعنی زیاد که چه عرض کنم،اصلا خوب نبود.(گوشی را محکم میچسبانم به گوشم)یه کاغذ بهم داد،توش،توش وصیت نامشو نوشته بود.(به دیوار تکیه میزنم)امروزم...امروز "  " تموم کرد.(صدای هق هق گریه اش بلند میشود.همانجا که به دیوار تکیه داده بودم،مینشینم.)توی اون برگه،اسم شمارو آورده بود همراه با شمارتون.نوشته بود میخواد حتما شما در مراسم تدفینش شرکت کنین...

دیگر نفهمیدم چه شد!حتی "نمیخواهم"بدانم چه شد!...

+و این خواب لعنتی،تحقق پیدا نمیکنه.مطمئنم...
+و من هنوز دارم به این خواب و سفری که کیلومتر ها در پیش دارم،فکر میکنم...
۶ نظر

عمه ندارم،راحت باشید!



عشق فقط در دو کلمه خلاصه میشه:«ته دیگ ماکارونی»



۱۴ نظر

چارتا بابا

وقتی بچه بودم،حدودا شش ساله،از بابام خیلی حساب میبردم.هنوزم همین طوره ولی خب اون موقع به خاطر "چارتا بابا" از پدرم میترسیدم.آره!"چارتا بابا".

مثلا وقتی مادرم رو اذیت میکردم و ظهر ها که اون میخواست بخوابه،شیطنتم گل میکرد،بهم میگفت:بذار برم چارتا بابا رو بیارم!همین جمله کافی بود تا من سر بر بالین بذارم و وانمود کنم که خوابیدم.
وقتی پدرم ماموریت میرفت و برای مدت زیادی نمیدیدمش،بازم این چارتا بابا به دادم میرسید و شبا با "چارتا بابا" میخوابیدم.
حتی وقتی بابا،برادرم رو بیشتر از من تحویل میگرفت،میرفتم گله و شکایتم رو پیش چارتا بابا میکردم.
چارتا بابا،چهار عدد عکس سه در چهار از پدرم بود که کنار هم قرار گرفته بود.مثل چهار تا کوه که به هم وصل بود.چهار تا رفیق که هرجا میرفتی،باهات میومد.اما الان از اون چارتا بابا،فقط یک بابا مونده که پیر و فرسوده شده!از اون چار تا بابا،یک بابا مونده که دیگه ترس نداره.از اون چار تا بابا،یک تا بابا مونده.یکتا...


+به بهانه سالروزت

۹ نظر

صداش که خوبه!قیمتش چنده؟!

چند وقت هست که خاطره خنده دار و طنزناک(!)تعریف نکردم!ولی الان یهویی دلم خواست تعریف کنم:
اول دبیرستان بودم.یه روز واسه نماز ظهر و عصر،با بچه ها رفتیم نماز خونه!طبق معمول حاج آقا اومد و نمازش هم بست اما در کمااال ناباوری(و نه ناباروری)دیدیم که دو رکعت خوند!و سلام داد!!!
ماهم همگی به هم مینگریدیم که خدایا!مگه صبحه الان؟!چی شده؟!حاجی تب داری؟و...
بعد دیدیم حاج آقا بلند شد،ایستاد،خیلی سورانه و اعتماد به نفسانه،گفت که دوستان!من عذر میخوام.یادم رفته وضو بگیرم!!!!!!
حالا قبلش هم حاج آقا یه مدرسه دیگه امام جماعت بود!دیگه الله اعلم...:))))))

بعد تر نوشت:یعنی منو دوستام شل شده بودیم از شدت خنده!حالا ناظم و معلما هم خندشون گرفته بود ولی میومدن هی تذکر میدادن،اصالتشون حفظ شه!:|

خیلی بعدتر نوشت:خدایا!اگه تعبیر اشتباه کردیم،مارا مورد عفو و رحمت و مغفرتت قرار ده!آمین یا رب العالمین...

۱۶ نظر

همه ما آدم ها یکی رو داریم که مثل خودمونه!

میدونی چیه؟!همه ما آدم ها یه کسی رو داریم که مثل خودمونه و در درون قلبمون زندگی میکنه و همیشه پشتمونه.
مثلا من،یه رفیعه درون دارم که دلم خوشه به بودنش!به اینکه پشتمه همیشه.حتی وقتی هیچ کسی نیست.حتی وقتی هیچ کسی خبر نداره ازم و تنها تر از همیشه ام!
من و رفیعه درونم باهم خیلی خوبیم.همیشه کنارمه.دوستم داره بی منت.بی تملق(این از همش مهم تره)
حالا این برای توهم هست!هیچ وقت یادت نره!اون مثل بقیه آدم ها نیست!!اون واسه خود خود توئه.توهم واسه اون!
هرکسی ام تنهات بذاره،شرایط هرچقدرم سخت باشه،تو یه "رفیعه"، "بهاره"،"مهدی"،"عباس" و.. داری!قدرشو بدون.مثل خودت بی نظیره...

۱۵ نظر

مراقبش باش!

دستام رو به هم گره زده بودم.میدونستم اگه حرفی بزنم شاید واسم گرون تموم بشه.میدونست واسه چی اومدم پیشش.میدونست و لب نمیزد.سرد بود.درست یادم نیست.ولی اول چله زمستون بود.برف نمیومد ولی سرما تا پوست استخونت نفوذ میکرد.خواست کاپشن پشمیش رو بندازه روم.خودم رو عقب کشیدم.میدونستم اگه قبول کنم دیگه تمومه!دوباره روز از نو و روزی هم از نو.یه ترسی تو وجودم بود که مانع میشد حرفم رو بزنم.حرفی که شاید برای اون خوشایند نبود!ولی برای من عین آزادی بود.میتونستم خودم انتخاب کنم.حق انتخاب با خودم باشه!بهش گفتم پوریا برو!الان بری خیلی بهتر از چند وقت دیگه ست.گفت بهش فکر کردی؟!گفتم آره خیلی.گفت خیلی وقته بهش فکر کردی نه؟!سرم رو انداختم پایین.لبم رو گزیدم.فهمید از اولم دلم جای دیگه گیره.فهمید از اولم اومدنش بیخود بوده.شرمندش شده بودم.نمیخواستم بیشتر ادامه بدم.پا شدم و چند قدم رفتم جلو تر.بهش گفتم.همه چیو.گفتم:من سعید رو دوست دارم.انقدری که نمیتونم به جز اون به کس دیگه ای فکر کنم!ولی بهش نگفتم تا حالا.روم نمیشه بگم.میترسم.میترسم از اینکه اون از من خوشش نیاد.ولی دلم خوشه به همین دوست داشتنش!به همین که من اونو بخوام و اون شوت باشه!!
اشکام سرازیر شده بود.دیدم یه صدای آشنایی صدام میزنه.برگشتم.سعید بود.لال شده بودم.نمیتونستم چیزی بگم.همه چیو فهمیده بود.اونم گریه میکرد.
از دور دیدم پوریا داره میره!به سعید گفته بود:داداش!مراقبش باش...

+از سری خیال پردازی های ذهن آشفته نویس این روزهایم...

۸ نظر

میشه بری؟!

در حال حاضر در بدترین وضعیت ممکن هستم اونم در چند سال گذشته!!به معنای واقعی کلمه حالم "افتضاحه"!
عملا ر ی د م تو این زندگی که حتی خودم نمیتونم بسازمش!خودم نمیتونم تصمیم بگیرم!خودم نمیتونم گلچین کنم افراد رو!نمیتونم بگم فلانی برو!نمیتونم بگم فلانی بیا!نمیتونم بگم فلانی دوستت ندارم!نمیتونم بگم فلانی عاشقتم!
میدونی مثل چی می مونه؟!مثل این می مونه که سر قبری که خالیه(و میدونی که خالیه) داری ضجه میزنی!مثل پرنده ای ک پر و بالش رو زدن و ازش میخوان پرواز کنه!خیلی مضحکه مگه نه؟!

کاش می شد برگردم درست به بیست سال قبل!باور کن مثل آدم میساختمش.از اول.از صفر...

۱۴ نظر

عاشقش بودم

عاشق شده بودم.از نوع حادش.هفته ای سه بار میدیدمش.هرجا که میرفت دنبالش بودم.از این کلاس به آن کلاس.از این طبقه به آن طبقه.ماهی یک بار برایش کادو میگرفتم.خانواده،دوست،آشنا،غریبه،همه و همه ملامتم میکردند.هرچند خواهرم بیشتر از همه درکم میکرد.چون تجربه داشت.وارد بود.برایش از "او" حرف میزدم.میگفتم:وایی نمیدانی سر کلاس چطور به من نگاه میکرد.نمیدانی در کلاس چقدر اکتیو بودم.تو نمیتوانی درک کنی که به من لبخند زد.خندید.وقتی گفت برو از فلان جا فلان چیز را بیاور ،دلم قنج رفت.میخواستم بروم جلوی آن همه آدم بغلش کنم و یک ماچ ابدار از آن چهره خندان و بشاشش بگیرم.اما این ها همه،سه سال طول کشید.بعد فراموشش کردم.همه آن دیوانه بازی هایم را فراموش کردم.الان که به گذشته نگاه میکنم خنده ام میگیرد!آخر مگر می شود عاشق شد؟!آن هم عاشق دبیر زیست دبیرستانت!

+سرکار خانم رنجبر! به من درس زندگی و اخلاق دادین در کنار زیست شناسی.ان شا الله سالیان سال پاینده باشین.روزتون مبارک:)

۱۷ نظر

کلاس 201

صدای گام هایت را میشنوم که آرام آرام پله هارا یکی پس از دیگری طی میکنی.حتی بوی عطرت را از این طرف پله ها میتوانم استشمام کنم.آنقدر با بقیه متفاوتی که از بین آن همه مرد،"تو"را انتخاب کردم.میدانی؟!من تک بودن را خیلی دوست دارم.حس میکنم "تو"هم باید تک باشی.اما مطمئن نیستم تک هارا دوست داری یا نه!!
زاویه دیدم را با آمدنت تغییر میدهم.هرچند "تو" آنقدر مغرور هستی که نگاه نیندازی.
راهم را پیش میگیرم.کلاس 201.همان کلاس دوست داشتنیِ ترم پیش که باهم زبان داشتیم.یادت هست؟!من دیر آمده بودم و صندلی های کلاس پر شده بود."تو"با آن غیرت مردانه ات برخاستی و جایت را به من دادی.وای خدای من! نمیدانی آن لحظه چقدر خجالت کشیدم!زبانم بند آمده بود.یادم نمی آید تشکر کردم یا نه.اصلا مهم نیست!هست؟!چون میدانم آنقدر فهمیده هستی که درکم کنی...
کلاس201.همان کلاس دوست داشتنی و همان صندلی معروف!اما یک چیزی را کم دارد این کلاس!این صندلی ها....و "تو" همان چیز هستی هم کلاسیِ تغییر رشته ای ام!!!
۱۸ نظر

نشانه های جسمانی

http://ravanamooz.ir/%D8%A7%D8%AE%D8%AA%D9%84%D8%A7%D9%84-%D8%B3%D9%88%D9%85%D8%A7%D8%AA%DB%8C%DA%A9-%D8%B3%D9%85%D9%BE%D8%AA%D9%88%D9%85-%D9%88-%D8%A7%D8%AE%D8%AA%D9%84%D8%A7%D9%84%D8%A7%D8%AA-%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%A8/

۰ نظر
درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان