قدیما تو همسایگیِ خونهی مامانبزرگ، یه پیرمردی بود؛ بهش میگفتن "مَش قربون". همیشه ازش میترسیدم. یه پیرمردِ اخموی عصبی با ریشِ بلند و کمری خموده و عصا به دست، که میونهی خوبی با گربهها و بچهها نداشت. میگفتن ظاهرا عاشق زنش بوده. در حدِ جنون. طوریکه حتی تکپسرش رو بهخاطرِ زنش از خونه پرت کرده بیرون. زنش که میمیره، انگاری مش قربون هم باهاش دفن میشه. فقط جسمش زنده مونده...
این داستانها رو که میشنیدم، ترسم بیشتر میشد. کافی بود ترسم رو به زبون بیارم تا پسرخالههام شروع کنن به داستانسراییهای دروغین از این پیرمرد. مثلِ رسول که میگفت "مش قربون، خودش زنشو کُشته و اونو تو خونهش دفن کرده و الان روحِ زنش توی اون خونهست. به خاطر همین، الان هیچکس از بیست فرسخیِ اونجا رد نمیشه!"
یادمه یه بار با دخترداییم داشتیم از جای خونهی مش قربون رد میشدیم. درِ خونهش باز بود. دخترداییم دستم رو کشید. معلوم بود حسابی ترسیده. من ایستادم اما. در رو بیشتر باز کردم. خبری نبود. همینطور که داشتم دویدنِ دخترداییم رو نگاه میکردم، دیدم پشتم ایستاده. قفل شده بودم. مثلِ هروقتِ دیگهای که میترسیدم و سکوت کردم. مثلِ هروقتِ دیگهای که میترسیدم و هیچ غلطی نمیکردم! مش قربون با همون عصاش داشت نگاهم میکرد. ضربان قلبم اونقدر بالا بود که یقین دارم مش قربون صداش رو میشنید. عصا رو که با دستِ راستش گرفته بود، داد دستِ چپش. بعد خیلی آروم دستِ راستش رو برد توی جیبِ کُتی که مندرس شده به نظر میرسید! بهم لبخند زد و نخودچی کشمشی که از جیبش درآورده بود، بهم داد. لبخند زدم. مثلِ هروقتِ دیگهای که میترسیدم و بابا بغلم میکرد و میگفت چیزی نیست...
چند وقت بعدش، مامانبزرگ از اون خونه رفت. نمیدونم مش قربون الان زندهست یا نه. ولی دیروز که از جای خونهش رد شدم، اثری از خونهش نبود!!
+ قدرِ این مش قربونهایی که دلشون به وسعتِ اقیانوسه رو بدونیم توروخدا!