چند هفته ای میشه که جمعههام حال و هوای خوبی داره. راستش هیچوقت از جمعه خوشم نمیومد. با اینکه خیلی از خاطراتِ خوب و نوستالژیکم مثلِ زدن به دلِ طبیعت و بازیگوشی کردن و تفریح، در این روز رقم خورده؛ ولی یادمه بابابزرگ که از پیشمون رفت، جمعه بود! با اینکه خیلی کوچیک بودم ولی میفهمیدم. میفهمیدم یکیمون کم شده و حالا این ماییم که باید با نبودِ اون یه نفر کنار بیایم. درکِ این مسئله خیلی هم آسون نبود. هر جمعه که میشد، دلم میخواست دوباره برم خونهی بابابزرگ و دوباره هممون دورِ هم جمع باشیم. دوباره بابابزرگ بهم نخودچی کیشمش بده. دوباره علیرضا رو ببینم. دوباره شیطنت کنم و در مقابلِ تذکراتِ مدامِ مامان، بشینم یه گوشه و زارزار گریه کنم. ولی نمیشه. یه وقتایی واقعا نمیشه و رفتنیها برنمیگردن.
از اون زمانا تا الان، از جمعه متنفر بودم. از همهی روزایی که تعطیل بود! چون دیگه نه بابابزرگی بود که بریم خونهش و نه دل و دماغی که بزنیم به دلِ طبیعت. ولی الان... الان که "تو" رو دارم، الان که دلم خوشه به دیدارِ چندساعتهمون در این روز؛ جمعه، دوست دارم همهی هفت روزِ هفته جمعه باشه! همهی دقایقم، ثانیههام، با "تو" باشه.
بابا همیشه میگفت:" جمعه ها رو باید رفت. باید دلکند از هرچی بودنه!" ولی من میگم :" جمعه هایِ با "تو" رو باید به آغوش کشید. باید اومد..."