خوابگاه خوب بیده، خوابگاه مفید بیده

در راستای پست شباهنگ، نیمه سیب سقراطی و آقاگل، برآن شدیم بازهم از تجارب خوابگاهیمان قلم زده و حقایقی چند از این دوسال را بازگو کنیم. حقایقی که در اثر گذشت زمان، با تغییر زاویه ی 180درجه ای، تحولی عظیم در خلق و خویمان پدید آورد...

خوابگاه خوبه، خیلی هم خوبه! منتهی اگه سوسول نباشی. توو خونه ی ما، خیلی پایبند به رعایت کردن بهداشتن همه! ولی من توشون از همه وسواسی تر بودم. یادمه اگه کسی به نونی دست میزد، من دیگه از اون نون برنمیداشتم! فرقی ام نداشت که کی باشه. مهم این بود که فلانی به نون دست زده و اون نون دیگه مال من نیست! حتی اگه فقط یه تیکه ی کوچیک ازش کَنده باشه. دیگه قاشق مجزا توو هر بشقاب خورش و از لیوانِ خودت آب خوردن، از واجبات بود. اوایل که اومده بودم خوابگاه، ریز به ریزِ این نکات رو رعایت میکردم. حتی به هم اتاقیام میگفتم حق ندارین با قاشقتون از غذام بردارین. حق ندارین از بطریم آب بخورین. اونام رعایت میکردن وقتی میدیدن ابهت و جدیت منو! ولی بعد از یک ماه، ورق برگشت! جور بدی هم برگشت! طوریکه یه قابلمه میذاشتیم وسط، هممون میرختیم سرش. کسی ام اگه سوسول میبود، بهش هیچی نمیرسید! دیگه باس عقلی میکردی و از بین دو گزینه ی گشنگی کشیدن با عزت و تمیزی یا سیری با ذلت و کثیفی، یکیو انتخاب میکردی! حتی از یه بطری آب میخوردیم که قبلش، غذای چرب خورده بودیم و چربیا توی آب حل شده بودن! ولی خب از شدت تشنگی، چیزی حالیمون نبود...

اوایل ورودم به خوابگاه، همه خیلی با ادب بودن. همه به هم احترام میذاشتیم. یادمه حتی ظرفای هم رو میشستیم. نوبتمونم نبود، اتاقو تمیز میکردیم. ولی بعد، بازم ورق برگشت. ظرفا یه گوشه از اتاق تلنبار شده بود. به هرکی میگفتی نوبت توئه، طفره میرفت. با لگد باید بلندش میکردی بشوره اون لکه های ننگو! فحش ها و ناسزا ها که دیگه بماند. یه گلیم زهوار در رفته ام داریم هنوز، معروفه به اچ آی وی! یعنی میخوام از عمق فاجعه بگما. دلا رو آماده کنین... ما روی این روفرشی، آب ریختیم، چای ریختیم، ماکارونی بهش چسبید، رفت توو پوست و استخونش، انواع و اقسام لواشک بهش هست هنوز، یکی از بچه ها حالش که بد بود، روش بالا آورد، لوله مون ترکید، آب فواره میکرد همینجووور! ولی پا برجاست.. تازه هنوزم نونامونو بدون هیچ محافظی، مستقیما میذاریم روش! نه که چرکولکه، نمک داره خیلی! نونای بی نمکمون شور میشه قشنگ :))

خلاصه که کم و بیش از خاطرات خوابگاه در وبلاگم نوشتم. از صبح ساعت 8 کلاس داشتنا و ساعت 7 و 48 بیدار شدنا( بعضا اصلا بیدار نشدنا که این خودش کلی کیف به همراه داره :)) ) ،در به در دنبال چایی گشتن توو اتاقا، هنوز ترمز نزدنای تاکسیا و گفتن " آقا تا فلان دانشگاه، نفری 500" و گفتن "بااااش تا ببرنت" ها :|
مثل قورباغه چنگ زدن خوراکی ها، رقص و پایکوبی ها در شب امتحان علم النفس و حذف اضطراری زدنش، قایم کردن لواشک با طعم کیوی در پستوهای چمدون و در زیر هشت لایه لباس ضخیم، زیر بارون دوییدنا و برف بازی کردنا، آهنگ خوندنای با صدای بلند، نصفه شب کانجورینگ دیدنا و با صدای زوزه ترسوندن رفقا و زدن پا به بخاری و افتادن لباس وسط اتاق در حین تماشای فیلم، اعصاب خوردیا و پاچه گرفتنای بچه ها در اون یه هفته ی معروف، بوهای مشمئز کننده از جانب افراد، ضجه زدنای بعد کات، قهقهه زدنای بعد رل و کلیییی خاطرات خوب و باحال و در عین حال سختی که هست...

۱۳ نظر

شیم


+ ایشالا خوشبخت شی و شم
- شیم :))


۱۳ نظر

این همه کتاب میخونم و نمیدونم؟!

- گیلی همچین آدمی نیست...
+ فکرشم نمیتونی کنی آدما ممکنه چیکار کنن..این همه کتاب میخونی و نمیدونی؟!


نمایی دیگر از سریال:


#گیم_اف_ترونز

ولی خودش با اون یکی بیرون بود!!

دوست پسر دوستم: کجا بودی هرچی زنگ میزدم جواب نمیدادی؟!

خود دوستم: حموم بودم عشقم، گوشیم توو اتاق بود! (با نیشخند، روو به ما "هیس"ی میگوید) :|


● دارم به این فکر میکنم که مگه میشه؟! مگه میشه همزمان، چند نفر توو قلبت باشن؟! یعنی کمته "یکی" واست دیویست خان؟؟ بعد فهمیدم که آره. میشه... 

۶ نظر

خدا نیاره اون روزی رو که دلتنگ شی!

لیلا حاتمی: از اندازه ی علاقه ی من به خودت ناراحتی؟!
بهرام رادان: بیخیال...
لیلا حاتمی: حوصلمو نداری؟! تو اصلا دلت برای کسی تنگ میشه؟؟ برای من نه، برای مادرت، کسی...هیچ وقت کسیو دوست داشتی؟ گاهی احساس تنهایی و نگرانی میکنی؟ هیچ وقت دلگیر میشی؟...

#بی پولی

بحث آری اما تحمیل عقاید؛ نه!

بعد از کلی بحث باهام، میگه "حالا من از سیاست چیزی نمیدونم" بعد طی اظهار نطقی، در جواب سوالم که "چرا روحانی؟؟" ؛ میفرمان:" ببین! روحانی هیچ کار مثبتی نکرد، قبول دارم. ولی حداقلش اینه که جنگ راه ننداخت!! با صلح رفت جلو"
وی در ادامه ی افاضات خود فرمود:" اون سالی که احمدی نژاد توو مجلس!!!!( بنده خدا اطلاعات سیاسیش کم بود خب) داشت سخنرانی میکرد، بعد همههه پاشدن رفتن!! یعنی نمیدونیییی چقدررر من خجااااالت کشیدم!! ولی روحانی عزت ایران رو حفظ کرد!!! حالا برو ببین وقتی حرف میزنه چقدر بهش احترام میذارن..."

+ من اگه استاد بودم، چند نفر از دانشجو هام که طرفدار دوآتیشه ی کاندیدای مورد نظرشون بودن رو، میاوردم روی سکو تا بحث سیاسی کنند. آخرش، وقتی کار به جاهای باریک میکشید، میگفتم" خب؟ نظرتون تغییر کرد؟!" و بعد اینطوری بهشون میفهموندم در بحث های سیاسی، هیچکس، حتی با شنیدن حقیقت هم، از مواضع خودش کوتاه نمیاد و فقط و فقط حرف خودش رو میزنه و اگر مخالفتی هم باشه، طرف مقابل رو متهم به بی عقلی میکنه!


 کاش قبل از بحث راجع به هرچیزی، "اصول بحث" رو یاد بگیریم!!


۲۲ نظر

جمعه ترین دوشنبه

مثلا این آهنگ رو واسه عروسیت به عنوان رقص دونفره ت انتخاب کنی. بعد اون قسمتی که میگه "بارونهههه" ، یهو چند قطره آب بریزه روی سر خودت و همسریت!
 یا مثلا اون قسمتی که میگه " عششششق، یعنی چشمات" ، آقای دوماد چشمات رو ببوسه ^__^ ( یه جوری که آرایشت اینا پاک نشه :| )
ترجیحا قسمت رپش هم حذف شه :|

این خیالبافیا باعث نمیشه نظرم بر نگرفتن مراسم عروسی عوض شه...

توضیح عنوان: فردا با بچه های دانشگاه میریم اردوی اخلمد؛ فلذا توو خوابگاه پوسیدیم :|

۴ نظر

سلام بمبئی




لعنت به فیلمای احساسی...

آخه دل من

عاشقی هم یک دوره ای دارد عزیزدل! حتی زن و شوهر هم، از یک جایی به بعد، دیگر عاشق نیستند. بعد آن موقع است که اگر اشتباه کرده باشی، احساس بدبختی میکنی...

● تلفیقی از عشق و نفرت! تجربه ش کردین؟!
● این آهنگ برمیگرده به حدود هفت هشت سال پیش! دوران جاهلیت مدرنم...


۹ نظر

اینقد بهش فیکر کردیم که قدرت اشک ریختن نداریم

از اون ستاره هه موتنفرم. اونی که الان درست روبرومه. همینطور داره چیشمک میزنه برام. من نمیخوام. نمیخوام بیبینمش، دیگه نمیخوام جلو چیشمم باشه. ازش خاطره ی بد دارم. بعد هر ایتیفاق ناخوشایند، میبینمش لعنتیو. اون دفعه ام بعد اون جریان دیدمش. درست چار سال پیش. درست همین وقتا. یادمه اون زمانم هوا یخده گرم بود. گرم نه البت، موتعادل بود. اصلا واس خاطر همین، پنجره ی اوتاقم باز بود و نیگاش میکردم. راستش اون اوایل آشناییمون، باهاش انس گیریفته بودم. تنها همدم شبام بود که از همه چیم خبر داشت. منم خبر داشتم از راز دلش. به هرکسی نمیگفت رازشو ها! من واسش ریفیق بودم خب. ایتیماد داشتیم به هم. بهم گوفته بود ستاره بغلیشو عاشقه! میگفت باهم حرف میزنن بعضی وختا. ولی دل اون پیش این گیر نی. خب چیکار کنه بدبخت؟! دل گیر انداختن که کار هرکسی نیست. ماهارت میخواد! اینم نداشت طفل معصوم. اومده بود از من کومک بیگیره. منم که اوضام داغون تر از خودش...نتونستم کومک کنم. فقط بهش گوفتم بیخیالش شو. سخته، ولی بیخیالش شو. مثل من که بیخیالش شودم. یوهو دیدم زد زیر گریه! هوا ابری شد. سیل راه افتاد اون سال توو مشهد. گوفتم تا میتونی گریه کن خالی شی. ما که اشک دونمون خوشک شده. اینقد بهش فیکر کردیم که قدرت اشک ریختن نداریم. خسته شدیم عاقا! ولی تو گریه کن... از اون سال تا الان ندیده بودمش. دیلم تنگ شده بود یا نه رو نیدونم، ولی بی شیباهت به من نبود گوناهی!
ایمشب دیدمش باز. چیشمک میزد. ازون چیشمکا که دلبرا میزنن! گوفته بودم که! بعد هر ایتیفاق بد میادش...
سرد شد. برم پنجیره رو ببندم :)

۲ نظر
درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان