زمانیکه خواستم وارد این حرفه و شغل بشم، بهش به عنوان پرکننده ی وقتم، اونم فقط در تابستون نگاه میکردم. حتی تا چند روز نخست، زیاد جدیش نمیگرفتم. تا اینکه فرم قرارداد رو گذاشتن جلوم. امضایی که باید پای قرارداد میکردم، تموم حرف هایی بود که بابا قبلش بهم زده بود! بابا گفته بود حالا که میخوای اینجا کار کنی، باید حواست رو خیلی جمع کنی. مبادا با بچه ها بدرفتاری کنی! مبادا توهین کنی. باهاشون دوست باش. رفیق باش. الان دیگه تو در برابر اونا مسئولی! هرطور که تربیتشون کنی، همونطوری بزرگ میشن. مراقب رفتار و حرفای خودتم باش. اونا از تو الگو میگیرن. رفیعه! تو الان باید مراقب بیست نفر بچه ی قدم و نیم قد باشی! میتونی؟!
دیشب که سپیده و سعیده باهم دعوا کردن، یاد خودمو رحیمه افتادم. یاد مامان که با قلب ضعیفش، شاهد کتک کاری هامون می شد. یاد وقتیکه کاری از دستش برنمیومد و زنگ میزد بابا. دیشب وقتی زنگ زدم بابا(آقای "ب"، که کل موسسه مال اونه و بچه ها بابا صداش میزنن)، وقتی اومد و یکی یه دونه سیلی به خاطیان دعوا زد، دلم لرزید. این دفعه دیگه یاد خودمو دعوا با رحیمه و بابا نیوفتادم. این دفعه فقط، به این فکر کردم که دارم تاوان کدوم خبطی رو در گذشته انجام میدم که حالا روزگار چرخیده و چرخیده و این عذاباش برای من، به این شکل داره نمود پیدا میکنه...