خستم فقط، خیلی خسته...

یه کاری بود، متناسب با رشته م. با بابا رفتم محیطش رو ببینم. خوب بود. بابا اوکی داد. خودمم که عشق رشتمو کار مرتبط باهاش. به بقیه ی دوستامم گفتم اگه میخواین، برید واسه مصاحبه. جای خوبیه. حالا حقوقش که مهم نیست ولی هم فاله هم تماشا. هم کار یاد میگیری، هم بیمه میکنن و جز سنوات حساب میشه واستون. یکیشون رفت. ولی مثل من، احمق بازی در نیاورد. من بهشون گفته بودم شرایطم رو. که دو هفته امتحان دارم و مثلا نمیتونم بیام توی اون دو هفته. ولی اون نگفت. دیروز بهش زنگ زدن تشریف بیارین واسه کارورزی. در حالیکه هنوز با من تماسی نگرفتن! تو زندگیم، دومین باری بود که حسودی میکردم! اونم به همجنسم...

پلید شدم چند وقته. دیگه مثل سابق نیستم نمیدونم چرا. دیگه دوست ندارم خوشحالی بقیه رو ببینم. اصلا فکر میکنم احساساتم مرده! هیچی دیگه مهم نیست انگار. ارزشای زندگیم پودر شدن. یه سری چیزا، یه سری حرفا، تو مخمه هنوز. واسشون جوابی پیدا نمیکنم. هرچی فکر میکنم، بیشتر به نفهمیدن خودم اذعان میکنم. بیشتر نمیفهمم! بیشتر کم میارم. سوالا بیشتر و بیشتر و بیشتر میشن و منم نفهم و نفهم و نفهم تر...

● روا نیست آقا. بخدا روا نیست سه تا امتحان پر حجم پشت سر هم. خدا باعث و بانی برنامه ریزیشون رو لت و پار کنه :|

درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان