دوشنبه ۱۱ بهمن ۹۵
اصولا من معتقدم همه ی درسای سخت دنیا، (از فیزیک کوانتومی گرفته تا
یاد گرفتن زبون چینگ چانگ چونی) یک طرف، فلسفه ی استاد "شین" موسوم به علم
النفس و ملقب به روان شناسی از دیدگاه اندیشمندان مسلمان، یک طرف دیگه :|
دانشجو جماعت، اسمش روشه. یعنی تا روز امتحان، من کتاب علم النفسم رو حتی ورق هم نزده بودم! فلذا؛ فوقع ما وقع :|
*گوشه ای از کتابِ خفنِ علم النفس استاد "شین"*
اما شب امتحان:))) نه تنها من، بلکه دوستان خوابگاهیم هم، ذره ای متوجه عرایض این کتاب خفن ناک نمیشدن و کلا بی خیال شدیم و به رقص و پای کوبی پرداختیم =)) و فقط امیدمون بعد از خدا، به بچه زرنگ کلاس بود!
اما امان از روز امتحان! امان، امان، امان...یعنی کل نقشه های تقلبمون، با دیدن فرفره، به خاک رفت:|
یکی از بچه ها که وقتی فهمید مراقبمون فرفره هست، حذف اضطراری زد:))
زمان توزیع برگه ها توسط فرفره، بهش گفتم "خانوم!ناموسا من تا الان چهار تا بیست گرفتم! نذار بیوفتم این درسم رو که خیلی آبروریزیه:| " اونم گفت" صداتون در بیاد، آقای "سین" صورت جلسه تون میکنه" :| و همین طوووور لحظه به لحظه، امید در دل من، کم و کمرنگ تر می شد...
از برگه ی سوالات، فقط اسم و فامیلم رو یاد داشتم:| یه کم که گذشت، دیدم فرفره دستش رو گذاشت روی یکی از گزینه های تستی! چشمک زد و گفت از برگه ی فلانی نگاه کردم! حالا منم پررووووو، گفتم فلانی درسش خوب نیست، از فلانی دیگه بپرس! :|
سرانجام با کلی تقلب، تونستم پاس کنم این درس چقر رو با نمره ی 12:|
با این جریانات، بازم داستان من تموم نشد با استاد "شین" و بهش پی ام دادم...