● دیشب یه دیالوگ توو فرار از زندان ،پودرم کرد که دقیقا حال و هوای این روزهای من هست! مضمونش این بود:
لینکلن : من داشتم اعدام میشدم . یهو تو اومدی و بهم "امید" دادی . حالا باز همونم ازم میگیری ؟!
مایکل : فقط کافیه "ایمان" داشته باشی !
● خب فکر کنم هر پدری ، دوست داره بچش بهش نزدیک باشه و تا حد ممکن ، ازش دور نباشه...
دیشب به ددی گفتم میخوام مهمان بگیرم . در جواب بنده ، نطق قرایی فرمودند و گفتند : دو سال دیگه مونده ،همونجا بخون دیگه ! میخوای بیای پیش ما چیکار کنی ؟! :))))
اینجا بود که چشمک ریزی زدم و گفتم : بابا =))) مطمئنین منو به فرزندی نپذیرفتین ؟! :)))
• یه گریزی بزنم به اون دوستانی که هنوز به دعا اعتقادی دارن ! لطفا دعام کنید رفقا :)
● چند وقتی میشه که همون ددی قبلی ، وارد فضای مجازی شدند . تصور کنید من براشون نوشتم : "همه خوبن؟!" و ایشون بعد از مدت قریب به سیزده دقیقه ، (بدون اغراق) ، تایپ کردن " همه چوبن " :)))
● به دوستم توو اتوبوس خبر دادن عزیزجونش فوت کرده ! پدر و مادرش ، کلا تهرانن . دوستم پیش عزیز جونش زندگی میکرد و فوق العاده به هم وابسته بودن .
حالا من اومدم دلداریش بدم و اینا ! به زور بهش شکلات دادم . نزدیک بود خفه شه !! :| بعد مثلا آب میخواستم بدم ، میریخت روی مقنعش ! :|
کلا به نظرم من فعالیتی انجام ندم ، به نفع همگان باشه :|
● فرجه ها شروع شد و اینجانب اعلام تنفر خود را از درس " علم النفس " و نیز " آشنایی با فلسفه اسلامی " اعلام میدارم :| ناموسا چطور بخونم اینا رو ؟! :(
● تصور کن بوی بارون با بوی عشق قاطی شه ! چه شود ^___^