دانشگاه شروع شده ولی انگار واسه من تموم شده!اون اوایل فکر میکردم همه دانشجوها تنها هدفشون درس خوندنه ولاغیر!یعنی فکر میکردم عده کمی باشن که هدف دیگه ای داشته باشن ولی الان فهمیدم کاملا اشتباه فکر میکردم و کاملا برعکسه!!
این روزا حالم اصلا خوب نیست.حس میکنم جایی قرار دارم که نباید قرار میداشتم.حس میکنم تو جمعی که هستم،فقط "من"نمیتونم روابط خیلی خیلی خیلی نزدیکِ یه دختر با یه پسر رو درک کنم!
خوابگاه و بچه هاش خیلی واسم عذاب آور شده!نه میتونم ازشون جداشم و نه میتونم همراهشون باشم.
دیشب برای اولین بار تو خوابگاه گریه کردم.یادمه شبِ اولِ خوابگاه،همه گریه میکردن به جز من!ولی الان همه میخندن به جز من!!
یه مسئله دیگه هم خیلی ذهنم رو مشغول کرده...اینکه یکیو دوست داشته باشی ولی انگار نداشته باشی!!یا اون دوستت داشته باشه ولی انگار نداشته باشه!کلا مقوله "عشق"چیز عجیبیه!خوب؟:))
+واسم دعا کنید.دارم به مرز افسردگی نزدیک میشم...
+طاقچه ای که نشه توش حرفای دلتو"واضح"بزنی،باس بذاریش لب طاقچه گرد و خاک بخوره...