امروز داشتم از کنار دبستانم عبور میکردم.کلی از خاطرات واسم زنده شد.چه بازی هایی که نمیکردیم!!یادمه یه گروه بودیم تو مدرسه،که اونا همیشه با هم بازی میکردن.بعد اگه کسی میخواست بیاد تو گروه،باید اول از من اجازه میگرفت!اگه ازش خوشم میومد اجازه میدادم وگرنه یه بادی در غبغبم مینداختم و میگفتم نه!(خیلی حال میداد خدایی)
الان بچه ها داشتن شعر میخوندن در همون دبستان:
«خوشحال و شاد و خندانم/قدر دنیارو میدانم/دست بزنم من/پا بکوبم من/شادانم»
اشک تو چشمام جمع شد.یه لبخند تلخی زدم و با خودم گفتم:چقدر زود بزرگ شدی رفیعه!خیلی زوووود!!
دقیقا بعدش دو تا پیرمرد رو دیدم که داشتن باهم گپ میزدن.
-جواد اقا!این پاها دیگه واسم پا نمیشه!
-پیر شدیم اقا مجتبی!پییییییر...
++تا هسدین قدر زندگیتون رو بدونین.ممکنه زمان بگذره و دیگه نتونین به عقب برگردین!اونجاس که دیگه پشیمونی فایده نداره...
++دو هفته مشهد نیسدم!خدا کنه تنبلیم نکنه در خوابگاه و غذا بتونم درست کنم:(
++الان خیلی رک گفتم تولدمه یا نه؟:))