دوشنبه ۷ دی ۹۴
شش سالم بود.نه!شاید پنج.درست نمیدانم.پدر و مادرم آن زمان جوان بودند.همین طور پدر و مادر بزرگ.با اینکه جوان بودند ولی در نظر من،خیلی پیر بودند.عظیم الجثه حتی!یادم است مثلا پدربزرگ میگفت:«بیا این شکلات رو بگیر»ترس داشتم.از دور شکلاتِ کوچک را از دستان بزرگش میگرفتم و "دِ بدو که رفتیم"!
وای به حال روزی که تب میکردم و این دو بزرگوار،کابوسم میشدند و ده برابر آن جثه قبلی شان،عرض اندام میکردند!!مادربزرگم هم در بین هذیان هایم،دندان های مصنوعی اش را جلویم به نمایش میگذاشت و خنده های شیطانی میکرد!!بعد همه اش از خواب میپریدم و مادر دستمال خیس را،خیس تر میکرد و پدری که دعا میکرد.
+هیچ چیز فرق نکرده ازون موقع تا الان.فقط دلم واس پدربزرگم تنگ تر شده!شیش ماهه ترکمون کرده...
++واس اولین بار دست پدرم رو بوسیدم!خیلی آرامش میده.امتحان کنین^__^
+++مامان^__^
++++داشتن یه مادربزرگ باحالِ پایه یه نعمته=))
+++++عیدتون موبارکا:))
وای به حال روزی که تب میکردم و این دو بزرگوار،کابوسم میشدند و ده برابر آن جثه قبلی شان،عرض اندام میکردند!!مادربزرگم هم در بین هذیان هایم،دندان های مصنوعی اش را جلویم به نمایش میگذاشت و خنده های شیطانی میکرد!!بعد همه اش از خواب میپریدم و مادر دستمال خیس را،خیس تر میکرد و پدری که دعا میکرد.
+هیچ چیز فرق نکرده ازون موقع تا الان.فقط دلم واس پدربزرگم تنگ تر شده!شیش ماهه ترکمون کرده...
++واس اولین بار دست پدرم رو بوسیدم!خیلی آرامش میده.امتحان کنین^__^
+++مامان^__^
++++داشتن یه مادربزرگ باحالِ پایه یه نعمته=))
+++++عیدتون موبارکا:))