يكشنبه ۱۰ آبان ۹۴
تا ترم ششم دانشگاه...
اصولا از دخترهای جلف کلاسمان بدم می آمد.مدام جلویت رژه میرفتند تا با هر ترفندی،خودشان را بچسبانند.من از دید بقیه،هم خوشگل بودم و هم جنتلمن.درس هایم را هم با وجود اینکه نمیخواندم،خوب بود و هرترم معدل الف میشدم.دوستانم هر کدامشان (اگر اغراق نکنم) با بیست الی سی دختر در ارتباط بودند."رضا" که از همه دوستان،به اصطلاح پاک تر بود،با پنج دختر رابطه داشت.
"علی"که ادعای احساساتی بودن میکرد و میگفت:«من اگه با یکی که عین خودم باشه دوست شم،تا تهش میرم»،همان اول راه دختران بیچاره را ول میکرد به امان خدا.
"آرش"که از ان هفت خط های عالم بود،بقیه را تحریک میکرد و معرف دختر و پسران میشد!
تا ترم ششم دانشگاه...
من از دختر جماعت متنفر بودم.به مادر خدا بیامرزم گفته بودم زن نمیخواهم.او هم اصرار نمیکرد.ولی حالا که سن و سالم بالا رفته بود و شاغل هم شده بودم،پدر اصرار میکرد که باید آستین بالا بزنی و عروس بیاوری برای خانه!خلاصه از پدر اصرار و از من انکار!
تا ترم ششم دانشگاه...
در کلاس اندیشه دیدمش برای نخستین بار."معصومه"جلو نشسته بود و من دو ردیف عقب تر.خیلی آرام و با طمانینه حرف میزد.درست مثل خودم.من که تا آن روز به چشمانِ هیچ دختری زل نزده بودم،به چشمانِ معصومِ"معصومه"،با دقت بیشتری نگاه میکردم.
تا ترم ششم دانشگاه...
دوست نداشتم دوستانم متوجه شوند من هم عاشق شده ام.انقدر از معایب عشق و عاشقی برایشان گفته بودم که اگر میفهمیدند من ذره ای به کسی علاقه پیدا کرده ام،همانجا بساط سور و سات راه می انداختند و آبروریزی میکردند.مصلحت دیدم بروم و با خود"معصومه"حرف بزنم.
تا ترم ششم دانشگاه...
هیچ دختری را تعقیب نکرده بودم.خواستم ببینم خانه شان کجاست و خودم تحقیقات لازم را انجام دهم.پدرم پیر بود و حوصله این کارها را نداشت.رسیدم به جنوبی ترین خانه شهر!میترسیدم واردش شوم.منی که خانه و خانواده ام بالاشهری بودند،سختم بود باور اینکه "معصومه"بچه پایین شهر است!
تا ترم ششم دانشگاه...
شجاع بودم.ولی آن شب ترس وجودم را فرا گرفته بود.دلم شور میزد.ولی ترسم را کنار گذاشتم و با تمام وجود،زنگ در خانه همسایه "معصومه"را زدم.
تا ترم ششم دانشگاه...
سرم داغ کرده بود.دنیا دور سرم میچرخید.دستانم یخ کرده بودند.نشستم و به دیواری که روبروی خانه "معصومه"بود،تکیه دادم و اشک میریختم.
تا ترم ششم دانشگاه...
خودکشی "معصومه" آواری بود که روی سرم خراب شد.از خودم بدم می آمد.از همه مرد ها متنفر شده بودم.از"علی"،از "رضا"،از "آرش"...
تا ترم ششم دانشگاه...
دادگاه حکم قصاص برید برای متجاوزانِ به "معصومه"
+از این "معصومه"ها زیاد داریم تو جامعمون.همون طوری ک "علی و رضا و آرش ها" زیاد داریم!
اصولا از دخترهای جلف کلاسمان بدم می آمد.مدام جلویت رژه میرفتند تا با هر ترفندی،خودشان را بچسبانند.من از دید بقیه،هم خوشگل بودم و هم جنتلمن.درس هایم را هم با وجود اینکه نمیخواندم،خوب بود و هرترم معدل الف میشدم.دوستانم هر کدامشان (اگر اغراق نکنم) با بیست الی سی دختر در ارتباط بودند."رضا" که از همه دوستان،به اصطلاح پاک تر بود،با پنج دختر رابطه داشت.
"علی"که ادعای احساساتی بودن میکرد و میگفت:«من اگه با یکی که عین خودم باشه دوست شم،تا تهش میرم»،همان اول راه دختران بیچاره را ول میکرد به امان خدا.
"آرش"که از ان هفت خط های عالم بود،بقیه را تحریک میکرد و معرف دختر و پسران میشد!
تا ترم ششم دانشگاه...
من از دختر جماعت متنفر بودم.به مادر خدا بیامرزم گفته بودم زن نمیخواهم.او هم اصرار نمیکرد.ولی حالا که سن و سالم بالا رفته بود و شاغل هم شده بودم،پدر اصرار میکرد که باید آستین بالا بزنی و عروس بیاوری برای خانه!خلاصه از پدر اصرار و از من انکار!
تا ترم ششم دانشگاه...
در کلاس اندیشه دیدمش برای نخستین بار."معصومه"جلو نشسته بود و من دو ردیف عقب تر.خیلی آرام و با طمانینه حرف میزد.درست مثل خودم.من که تا آن روز به چشمانِ هیچ دختری زل نزده بودم،به چشمانِ معصومِ"معصومه"،با دقت بیشتری نگاه میکردم.
تا ترم ششم دانشگاه...
دوست نداشتم دوستانم متوجه شوند من هم عاشق شده ام.انقدر از معایب عشق و عاشقی برایشان گفته بودم که اگر میفهمیدند من ذره ای به کسی علاقه پیدا کرده ام،همانجا بساط سور و سات راه می انداختند و آبروریزی میکردند.مصلحت دیدم بروم و با خود"معصومه"حرف بزنم.
تا ترم ششم دانشگاه...
هیچ دختری را تعقیب نکرده بودم.خواستم ببینم خانه شان کجاست و خودم تحقیقات لازم را انجام دهم.پدرم پیر بود و حوصله این کارها را نداشت.رسیدم به جنوبی ترین خانه شهر!میترسیدم واردش شوم.منی که خانه و خانواده ام بالاشهری بودند،سختم بود باور اینکه "معصومه"بچه پایین شهر است!
تا ترم ششم دانشگاه...
شجاع بودم.ولی آن شب ترس وجودم را فرا گرفته بود.دلم شور میزد.ولی ترسم را کنار گذاشتم و با تمام وجود،زنگ در خانه همسایه "معصومه"را زدم.
تا ترم ششم دانشگاه...
سرم داغ کرده بود.دنیا دور سرم میچرخید.دستانم یخ کرده بودند.نشستم و به دیواری که روبروی خانه "معصومه"بود،تکیه دادم و اشک میریختم.
تا ترم ششم دانشگاه...
خودکشی "معصومه" آواری بود که روی سرم خراب شد.از خودم بدم می آمد.از همه مرد ها متنفر شده بودم.از"علی"،از "رضا"،از "آرش"...
تا ترم ششم دانشگاه...
دادگاه حکم قصاص برید برای متجاوزانِ به "معصومه"
+از این "معصومه"ها زیاد داریم تو جامعمون.همون طوری ک "علی و رضا و آرش ها" زیاد داریم!