تا ترم ششم دانشگاه...

تا ترم ششم دانشگاه...
اصولا از دخترهای جلف کلاسمان بدم می آمد.مدام جلویت رژه میرفتند تا با هر ترفندی،خودشان را بچسبانند.من از دید بقیه،هم خوشگل بودم و هم جنتلمن.درس هایم را هم با وجود اینکه نمیخواندم،خوب بود و هرترم معدل الف میشدم.دوستانم هر کدامشان (اگر اغراق نکنم) با بیست الی سی دختر در ارتباط بودند."رضا" که از همه دوستان،به اصطلاح پاک تر بود،با پنج دختر رابطه داشت.
"علی"که ادعای احساساتی بودن میکرد و میگفت:«من اگه با یکی که عین خودم باشه دوست شم،تا تهش میرم»،همان اول راه دختران بیچاره را ول میکرد به امان خدا.
"آرش"که از ان هفت خط های عالم بود،بقیه را تحریک میکرد و معرف دختر و پسران میشد!
تا ترم ششم دانشگاه...
من از دختر جماعت متنفر بودم.به مادر خدا بیامرزم گفته بودم زن نمیخواهم.او هم اصرار نمیکرد.ولی حالا که سن و سالم بالا رفته بود و شاغل هم شده بودم،پدر اصرار میکرد که باید آستین بالا بزنی و عروس بیاوری برای خانه!خلاصه از پدر اصرار و از من انکار!
تا ترم ششم دانشگاه...
در کلاس اندیشه دیدمش برای نخستین بار."معصومه"جلو نشسته بود و من دو ردیف عقب تر.خیلی آرام و با طمانینه حرف میزد.درست مثل خودم.من که تا آن روز به چشمانِ هیچ دختری زل نزده بودم،به چشمانِ معصومِ"معصومه"،با دقت بیشتری نگاه میکردم.
تا ترم ششم دانشگاه...
دوست نداشتم دوستانم متوجه شوند من هم عاشق شده ام.انقدر از معایب عشق و عاشقی برایشان گفته بودم که اگر میفهمیدند من ذره ای به کسی علاقه پیدا کرده ام،همانجا بساط سور و سات راه می انداختند و آبروریزی میکردند.مصلحت دیدم بروم و با خود"معصومه"حرف بزنم.
تا ترم ششم دانشگاه...
هیچ دختری را تعقیب نکرده بودم.خواستم ببینم خانه شان کجاست و خودم تحقیقات لازم را انجام دهم.پدرم پیر بود و حوصله این کارها را نداشت.رسیدم به جنوبی ترین خانه شهر!میترسیدم واردش شوم.منی که خانه و خانواده ام بالاشهری بودند،سختم بود باور اینکه "معصومه"بچه پایین شهر است!
تا ترم ششم دانشگاه...
شجاع بودم.ولی آن شب ترس وجودم را فرا گرفته بود.دلم شور میزد.ولی ترسم را کنار گذاشتم و با تمام وجود،زنگ در خانه همسایه "معصومه"را زدم.
تا ترم ششم دانشگاه...
سرم داغ کرده بود.دنیا دور سرم میچرخید.دستانم یخ کرده بودند.نشستم و به دیواری که روبروی خانه "معصومه"بود،تکیه دادم و اشک میریختم.
تا ترم ششم دانشگاه...
خودکشی "معصومه" آواری بود که روی سرم خراب شد.از خودم بدم می آمد.از همه مرد ها متنفر شده بودم.از"علی"،از "رضا"،از "آرش"...
تا ترم ششم دانشگاه...
دادگاه حکم قصاص برید برای متجاوزانِ به "معصومه"

+از این "معصومه"ها زیاد داریم تو جامعمون.همون طوری ک "علی و رضا و آرش ها" زیاد داریم!
۱۲ نظر
اعصاب من
۱۰ آبان ۱۸:۳۱
تلخ بود......

نوشته خودتون بود یا از...

پاسخ :

بله متاسفانه خعلی زیاد شده تو جامعه ما...

از؟؟
نوچ خودم نوشدم:)
اعصاب من
۱۰ آبان ۲۱:۱۰
ذهن خلاق خوبی دارید

حقیقتا فکر نمی کردم بتونید داستان اینجوریم بنویسید!

الان دیگه مطمئن شدم، میتونید.

پاسخ :

با خاک یکسانم کردین که!خخخ

تچکر:)
کلنگ همساده پسر
۱۰ آبان ۲۲:۰۶
درباره این پست مجالی برای طنز نیست. اما درباره پست بالایی گمان می کنم زیادی سخت می گیرید به خودتان. من هر وقت سوتی می دهم با در و دیوار حرف می زنم! اینقدر خوب است.

پاسخ :

اتفاقن عادمی هسدم ک زیاد سخ نمیگیرم!فقد بعضی وختا اون رگ احساساتم میزنه بیرون و...
در و دیوار اطرافم موش دارن!:|
هاجرک +
۱۱ آبان ۱۹:۱۵
اون "همه میگن که تو رفتی ..." رو پاک کن! خیلی وصله ی ناجوره اون وسط! :)

پاسخ :

عاره هاجر!اتفاقن با خودم گفدم اون تیکش خعلی هندیههه!مرسی ک گفدی:)
نرگس جوان
۱۱ آبان ۲۳:۵۱
چقدر تلخه جامعه!
برعکس پست قبلیتون که بامزه بود جامعه!
چقد خل شدم من نصفه شبی!

پاسخ :

تلخ و شیرینشو خودمون انتخاب میکنیم و مسببشیم!
من ک دائم الخلم چی پ؟خخخ
علی Ali
۱۲ آبان ۱۸:۱۳
تحححححححححححححححت تاثیر قرار گرفتم :/

پاسخ :

باشد ک همهههه تحت تاثیرررررررر قرار بگیرن!:)
یه هاتف
۱۲ آبان ۱۹:۱۳
به شخصه ... باید اعتراف کنم که غیرت رفته و محدود شده توی تعداد کمی از پسرا ... من پسر حیایی ندارم و حتی به حیوان ماده هم رحم نمی کنم اما پشه نر از کنار خواهرم رد بشود عالم را آتش می زنم ..
مساله ما این است که میگیم مال مردمه به جهنم ... مهم نیست ..
بی اغراق متن فوق العاده بود و واقعا قلمتان را پسندیدم :)
اما بدانید .. خیلی از معصومه ها هستند که نیستند دیگر .. اما هیچ کدام از آن آرش ها قصاص نشده اند و راست راست می چرخند تا معصومه های بیشتری را تولید کنند ... واقعا کجا رفتیم .. از اسلام فقط اسمش ماند و لامش پرید ..
درورد بر شما

پاسخ :

ب نکته خعلی خوبی اشاره کردین!غیرررت!!
منم باس اعتراف کنم در دخدران هم این مساله غیرت خعلیییییی کم رنگ شده!!
واقعن درست میفرمایید...
مرسی ک خوندین:)
فائزه
۱۲ آبان ۲۰:۰۷
هعییی...هعیییییی....هعییییییییییی...هعییییییییییییییییییییی :((((

پاسخ :

:(
صخره
۱۶ آبان ۱۹:۵۵
مو به تنم سیخ شد:-(

پاسخ :

مسببش من بودم!مذرت:)
عرفـــــ ـــان
۲۳ آبان ۱۱:۰۵
هَی وای ...
اصلا یاده دانشگاه خودمون افتادم یعنی رسما افتضاحِ ها !
خیلی بده که یک محیطِ آموزشی انقد فاسد باشه ...
همه دانشگاها همینه البته ...
بدیش اینه که پسرا با کلی افتخار میان برا آدم تعریف میکنن که چیکار میکنن با دخترا حالِ آدم بهم میخوره :/
من یه خودکشی خیالی به خاطرِ این معصومه ی خیالیت کردم :دی

پاسخ :

اصن فساد بازاریه واس خودش!!ولی خو خوبم توش پیدا میشه!
عه؟:)) منم ی کتک خیالی میزنم بت ک انقد خودکشی نکنی:|
عرفـــــ ـــان
۲۳ آبان ۱۳:۵۲
من تو خیالاتم دردم نمیاد :دی

پاسخ :

من الان ی شکس خورده مغمومم!:))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان