حیفم اومد این خاطره رو پست نکنم.حتی تصورشم خنده داره!خخخ
خب همه میدونن که من خوابگاهی هستم.واسه همینم هرکی(میخواد مادرت باشه یا نوه خاله کوچیکه مامان بزرگت)یه توصیه بهم میکنه!از این بین،توصیه خاله مرضیه ام رو از همه بیشتر پسندیدم!!خاله میگفت:«امید(پسرخالم)تو سربازی،خیلی لاغر شده بود.هرچی براش میبستم،هرچی تقویتش میکردم،رو فرم نمیومد.ازش میپرسیدم خوراکی هاتو میخوری؟؟جواب نمیداد!ازونجاییکه حس مادرانه قوی ای دارم،فهمیدم این بچه چون مظلومه(!!!!!!!!!)خوراکی هاشو ازش میگیرن!منم کلی باهاش صحبت کردم.آخرین حرفم هم این بود که مثلا اگه من برات پسته میذارم،شب برو زیر پتو بشکن و بخور که ازت نگیرن!!:|
اینم شب رفته بود زیر پتو به پسته شکستن!!بعد دیده صدای پچ پچ میاد.یهو دوستاش میریزن سرش و همه پسته هارو ازش میگیرن!در عرض دو دقیقه همه رو غارت میکنن و میگیرن میخوابن!!:دی
بعدم اومد به من گفت و منم ازون به بعد پسته هارو براش میشکستم که زیر پتو میخوره صدا نده!!!
توام خاله جان!مراقب باش ازت چیزی نگیرن!!:|»
و من درتمام این مدت داشتم پسرخالم و رفقاشو تصور میکردم و از ته دلم به کارشون میخندیدم!!