چهارشنبه ۱ مهر ۹۴
که کلاس هایمان روبروی هم باشد.تو بیایی سراغِ دوستت را از من بگیری و من سراغ دوستم را از تو.که بگویی دیری است ندیدی اش...
راهم را کج کنم.که بیشتر از این چشمان آبی ات،دلم را نلرزاند.
که تو از پشت به من نگاه کنی.صدایم بزنی:«خانوم رجعتی!خانوم رجعتی!»
من برگردم.تو بخندی.
یکهو کاظم بیاید و توی گوشَت بزند.که بگوید:«رفیعه مالِ من است!»
که لبخندت خشک شود.بعد کاظم بیاید و دست مرا با فشار بگیرد و ببرد به جایی که تعلق ندارم.و تو بروی به جایی که متعلق به آن نیستی...
+خعلی هندیه!میدونم:دی