دوشنبه ۲۶ مرداد ۹۴
قهقهه میزدم.تو بلندتر.همه برمیگشتند و نگاهمان میکردند و سری از روی تاسف تکان میدادند و باز به گفت و گوی بی روحشان ادامه میدادند.
من و تو اما برایمان مهم نبود.در دنیای خودمان غرق شده بودیم.
تو برایم از دفاع کردنت در دادگاه میگفتی و من از ضایع شدنم در کلاس.
برایم میگفتی که چرا زودتر پیدایم نکردی و من دستانم را به چانه ام زده بودم و به چشمانت خیره.
کافه چی مِنو را آورد.تو گفتی:«هرچی خانوم انتخاب کنن»
به جیبت نگاه کردی.میدانستی "همان همیشگی" گران است.نگاهت را خواندم.ارزان ترینش را انتخاب کردم.فهمیدی.خجالت کشیدی.دستانت را گرفتم.لبخند زدی.