يكشنبه ۲۸ تیر ۹۴
دیشب فکرم خیلی مشغول بود!اصلا خوابم نمیومد.علی رغم خستگی زیادی که داشتم!
انقدرم که پدر،خونه رو آلاسکا میکنن،رفته بودم زیر پتو!
یهو یه صداهایی میومد!
صدای خمیازه یکی!هر چند دقیقه یک بار خمیازه میکشید نامرد:|
فکر کنم یه جا ایستاده بود و من رو نگاه میکرد و حتما منتظر بود که بخوابم تا اونم خوابش ببره!خخخ
جرات نداشتم سرم رو از زیر پتو بیارم بیرون!
بعد از چند دقیقه دیدم صدای خمیازه،تبدیل شده بود به صدای"هعیییی"گفتن!
صبح بیدارم شدم دیدم در یکی از کمدا بازه:|
+خدایا!به جوونیم رحم کن!