نمیدونم چهار سالِ پیش تو کجا بودی. اما من درست در سالهای گذر از نوجوونیم بودم. وقتی قوچاننژاد اون حماسه رو آفرید، نمیدونم توام مثل من بیرون رفتی و در جشنِ صعود به جامِ جهانی، شرکت کردی یا نه. حتی نمیدونم وقتی به دقایقِ آخرِ بازی با آرژانتین میرسیدیم، توام مثل من صلوات میفرستادی یا نه. نمیدونم توام مثلِ من از قهرمانیِ آلمان خوشحال شدی یا نه. نمیدونم حتی نظرت راجع به مسوت اوزیل چی بود. کسی که دوستام میگفتن شبیهمه. نمیدونم وقتی میدیدیش، فکر میکردی چهار سال بعد، یکی تو زندگیت شبیه اون باشه یا نه. اما... اما این جام جهانی که گذشت. من و تو به رغمِ نزدیکیِ قلبهامون، از نظر فیزیکی از هم دوریم. ولی بیا فکر کنیم چهار سالِ دیگه، درست همین وقتا، تو محوِ بازیِ فینال شدی. روی مبل نشستی. من بیشتر از هر وقت دیگهای میدونم نباید حرفی بزنم. فقط کنارت میشینم. زل میزنم به چهرهت. تو چشمات برقِ خوشحالی رو میبینم. بهم نگاه میکنی. چشمک میزنی و میگی:" ولی خانوم! جامِ جهانی رو باید بدن به من چون از بین این همه مرد تو جهان، تو مالِ من شدی..."
+ لبیک به دعوتِ آوای فاخته
+ دعوت از جناب میرزای دوستداشتی
+ دعوت از صاد عزیزم