● و منِ ایرانی، خارجی وارانه، راس ساعت 11 در محل مقرر، حاضر بودم. حالا هرچی به بهاره میگم:« من جای مترو ایستاده م.» میگه:« رفیعه! تو رفتی طرف دانشگاه فردوسی!! بیا جای شیرا :| » (مراد از شیر از نظر بهاره، در پاراگراف های پایین تر، توضیح داده شده است)
● داشتم با بهاره تلفنی صحبت میکردم و همچنان موقعیتم رو براش بازگو میکردم که کجام، یهو دیدم یکی از دور، لبخندزنان داره میاد! فکر کردم طرف داره با گوشی حرف میزنه ولی نزدیک تر که شد، چهره ی ساجده رو دیدم. خلاصه مشغول خوش و بش کردن با ساجده بودم که دیدم گوشی رو قطع نکردم :| و بهاره سکوت کرده بود و داشت حرفامونو میشنید :| ولی دریغ از یک کلمه که بگه قطع کن شارژت تموم نشه مثلا :| :دی
● من و ساجده موشکافانه افراد رو بررسی میکردیم و هر موردی که به بهاره شبیه بود، بهش لبخند میزدیم ولی تا میدیدیم طرف اخم میکنه، میرفتیم سراغ سوژه ی بعدی :|
● پس از مشقت های فراوان و خم ابروی عابرین خوردن، بهاره رو پیدا کردیم. اون شیرا هم، دو مجسمه بودن که البته ذهن من به سمت شیرآب رفته بود و داشتم دنبال شیرآب میگشتم:|
حالا فقط منتظر آخرین فرد بودیم که فرفول بود:دی (فرفول، لقب فرانک هست)
● کل پارک ملت رو طی کردیم تا فرانک رو پیدا کنیم. وقتی از دور دیدیمش، همینطور ایستاده بود و دریغ از کمی همت برای اومدن به سمت ما :|
● جمعمون تکمیل شده بود. رفتیم داخل پارک و با یاد خدا، شروع کردیم عملیات برف بازی رو! :))
● یعنی من تا به حال ندیده بودم کسی رو که وقتی گوله ی برف به سمتش پرت میشه، مثل توپ در وسطی، اونو با دستاش بگیره :| گل میگرفت فرانک فی الواقع:دی
● وقتی از روی برفا پاشدیم، رفتیم یه کم اون طرف تر تا آدم برفی بسازیم! یهو دیدیم یه پسره میگه:« خانوما! شما گوشی گم نکردین احیانا؟!» من اول فکر کردم میخواد سره کار بذاره مثلا :| از اینایی که میگن "خانووم! بند کفشت بازه! " بعد دستم رو بردم در جیبم! دیدم به طرز شگفت آوری گوشیم نیست :| خیلی مظلومانه گفتم " گوشیم..." و اون پسر بعد از پرسیدن مدل گوشی، گوشیم رو از جیبش درآورد و با گفتن جمله ی " بیشتر مراقب باشین!" رفت و دل منم با خودش برد :( :دی
● صحنه ی اسلوموشن پاراگراف بالا به این صورت بود:
مردی سوار بر اسب مشکی، خرامان خرامان به طرف شاهزاده می آمد. ناگهان دست خود را دراز کرد، شی ای به شاهزاده داد و به سرعت دور شد. شاهزاده مسیر دور شدن مرد را مینگرید و غش کرد آخرش دیگه :| :دی
● اینکه میگن تو اگه کاری نداشته باشی با پسرا، پسرا هم نمیان طرفت، کاملا اشتباه ست. چراکه ما داشتیم کار خودمون رو میکردیم، اما همینطووور گوله برفی ای بود که به سمتمون از جانب پسر ها روانه می شد! :| حالا جالبه پسره خیلی جدی میگه:« یه روزه دیگه! جنبه داشته باشین، بیاین با ما برف بازی » :|
● نمیتونم، واقعا نمیتونم اگر شخصی، جلوم میوفته، بهش نخندم! خنده م هم به خاطر (شاید) اون دردش که متحمل میشه نیست اصلا، به خاطر اون صحنه ای هست که تا مدت ها، توو ذهنم، آهسته، ریویو میشه! و خب کل مسیر، فرانک درحال افتادن بود و مدت کمی به درستی راه رفت کلا :))
● آدم برفی ای که ساختیم، سه بعدی بود! یعنی از سه جهات، چشم و لب و دهن و اینا داشت :| که البته بعد از دور زدن در پارک، دوباره که به اون محل برگشتیم، دیدیم سرش رو برداشتن و به عنوان گوله، پرت کردن به همدیگه :|
● برف، بهونه س. بهونه ای برای جمع شدن دوستانی که حدود دو ساله، مجازی باهاشون حرف میزنی، باهاشون میخندی و بهترین لحظه هات رو باهاشون شریک میشی :)