زیباترینم!بگذار برایت بگویم...
نه من تورا آنقدر که باید میشناسم و نه تو مرا.من حتی خودم را هم به زور میشناسم.چه برسد به توِ دهه هزار و چهار صدیِ موزمارِ(!)هفت خط!از اینکه زیادی رُک هستم،ناراحت نشوی عزیزکم.خوب راست میگویم.غیراین است؟!پس فی الحال لازم میبینم کمی پند و اندرزت دَهَم هرچند به نظرت خوشایند نیاید...
مهربانم!اینکه میگویند "عشق"معجزه میکند،حقیقت دارد.اصلا ذات "عشق"همین است.یکهو می آید و همه چیزت را از تو میگیرد و خرامان خرامان میرود پی دیگری و تو وقتی میفهمی چه شده که در بساطت،هیچ نداری.
میدانی جانِ من!"عشق"جرات میخواهد.عاشق که شدی،تنها دیگر تو نیستی!عاشق که شدی،باید عشق بورزی.عاشق که شدی،باید در وخیم ترین شرایط زندگی،لبخند بزنی به معشوقه ات تا نفهمد چه روزهای گندی را پشت سر گذاشته ای!باید تمام تلاشت را به کار ببری تا "او"را راضی نگه داری.عاشقی،بهار و تابستان و پاییز و زمستان نمی شناسد!مبادا "او"قدم زدن در باران را از تو طلب کند و تو از باران متنفر باشی!عاشقی،هوای سرد و گرم نمیشناسد.اگر با "او"باشی،هوای سرد،گرم میشود و هوای گرم،سرد.
عزیزترینم!هروقت به مرحله ای رسیدی که به تک تک کلماتم ایمان پیدا کردی،آن وقت برو و عاشق شو...
+نامه ای بود از طرف من به فرزند پسری ام
+هاجر جان!کجایی؟دقیقا کجایی؟....