دوشنبه ۲۳ شهریور ۹۴
تو مسافرت بودیم،داشدیم تو خیابون راه میرفدیم.حالا ساعت چند؟!هفت صب!!یهو حس کردم یکی داره تعقیبمون میکنه!خیابوناشم خلوووووت!!ترس بَرَم داش.اون صداهه هم تندتر میشد هر لحظه.نمیدونم چرا برنمیگشتم نیگا کنم ببینم کیه:|
ب خاهرم زدم،گفدم:«ببین!یکی انگار داره پشتمون میاد!»
دوتاییمون باهم نیگا کردیم.دیدیم ی گربه فسقلی بدو بدو دمبالمون راه افداده!حالا من جیغ بکش،خاهرم جیغ بکش!هرچی هم میدوییدیم،افاقه نمیکرد!
حالا جالبه فقد پشت من میومد!ینی ی لحظه خاهرم ایستاد و من همچنان درحال دویدن بودم.گربه هه هم پشتم!!
+فک موکونوم عاشقمان رفده بود!!