• برنامهم خیلی فشردهست. جمعه بعد از ظهر میام قوچان، از شنبه تا دوشنبه کلاس دارم. طرفای شب میرسم مشهد. خسته و کوفته. فرداش میرم سرکار تا روزِ بعد. فقط چهارشنبهها وقتم آزاده که اونم با دوستان قرار میذاریم میریم بیرون. فرداش دوباره شیفتم تا روزِ بعدش که جمعهست. بعد از ظهر، قوچان و دوباره این سیکل تکرار میشه!
خیلی وقتا، خیلی شبا، انقدر روم فشاره که دلم میخواد فارغ از همه چیز و همه کس، برم یه جای دور، گم و گور کنم خودمو. ولی هم خودم هم ضمیرِ ناخودآگاهم که این پیشنهاد رو میدن، میدونیم که نمیشه :|
• این ترم اوضاعم بهتره. از نظرِ روحی و روانی. اتاقم رو عوض کردم و همه ی آدم هایی که در گذشته باعثِ عذاب دادنم میشدن رو حذف کردم. هماتاقی هام خیلی خوبن خداروشکر. درکِ متقابلی داریم سه تامون.
• داشتم با نادیا جملهسازی کار میکردم. هر کلمه ای میگفتم، محال بود توش "مادرم" نیاره! میگفتم "خرگوش" ، میگفت:" مادرم خرگوش دارد". میگفتم " نانوا" ، میگفت:" نانوا به مادرم نان داد" . آخراش عصبانی شدم. گفتم:" تو نمیتونی انقدر مادرم نیاری تو جملههات؟!"
خیلی معصومانه گفت:" خب خاله بابام مُرده"...
• دارم تو محیطی کار میکنم که باید قوی باشم. خیلی قوی...
• شما چه خبر؟!