گفته بودم از نقاط تاریکم کم و بیش. گفته بودم بین این همه نقاطِ تاریک، یه
روزنه ی روشنی هست که کل امیدم به اونه. جور شد. از اون کاره زنگ زدن بهم.
رفتم. جلسه ی اول، کارورزی بود. قراره استخدام شم. ولی بازم میترسم از آینده
م...
کارم توی یه موسسه خیریه ست. نگهداری و آموزشِ بیست دختر بچه ی هفت
تا هفده ساله ی بدسرپرست. اولش خو نمیگرفتم با بچه ها. نمیدونستم چطور
برخورد کنم. خصوصا اینکه در بدو ورودم، برخورد زننده ی مربیشون رو دیدم.
داشت یکی از بچه ها رو دعوا میکرد. دعوا همراه با تحقیر. خیلی صحنه ی بدی
بود. همونجا میخواستم بگم خانوم! من نمیتونم بیام. ولی نگفتم. صبر کردم تا اوضاع
آروم شه. آروم شد. با بچه ها حرف میزدم، اسماشونو میپرسیدم. با ذوق از
عاشقانه واسم میگفتن. پنجاه کیلو آلبالو رو هم تعریف کردن واسم. بعدم شهرزاد دیدیم باهم.
خیلی پاک و معصومن این بچه ها. حرف عشق و
عاشقی شد، سپیده گفت «خاله! میدونستی من عاشقم؟!» گفتم « عههه؟! چشمم روشن!
عاشق کی هستی حالا؟!» سرشو که آورد نزدیک گوشم، حساسیت بچه های دیگه تحریک
شد. آروم گفت "خدا" . لبخند زدم. حدیث گیر داده بود که عشقِ سپیده کیه
خاله؟! به سپیده چشمک زدم، گفتم «یه رازیه بین منو اون»...
آخر شب، غزل
ازم پرسید «خاله! میدونی داعش حمله کرده؟!» گفتم آره خاله. گفت «جنگ میشه
یعنی؟!» خندیدم، گفتم « نه خاله! ایران خیلی قویه، نمیذاره اونا بیان» .
گفت « ولی خاله! اگه بیان، من میرم تو کمد قایم میشم تا اونا سرمو نبُرن»...
چون
فرداش امتحان داشتم، رفتم تو اتاق بخوابم. بچه ها بیدار بودن هنوز. داشتن
میزدن و میرقصیدن. چشمام گرم شده بود تازه. دیدم یه صداهایی میاد. محل
ندادم. یه ربع، شایدم نیم ساعت که گذشت، دوباره دیدم صدای خِرش خِرش میاد.
چشمامو باز کردم. دیدم محدثه بالای سرم ایستاده! گفتم «چی شده خاله؟! چرا
اینجایی؟!» گفت «خاله! واستون یه شکلات گذاشتم زیر بالشتتون با یه نامه.
بیدار که شدین بخونینش» . نوشته بود: خاله رفیعه من محدثه این شکلات را گذاشتم لطفا وقتی بیدار شدید این شکلات را میل کنید...(چون کیفیتش بد بود، نوشتم وگرنه نامش اینه)
+ امتحانام تموم شد اونم چه تموم شدنی!! ر..م :|