با هر بدبختی و فلاکتی که بود ، تموم شد . تموم شد درسا. تموم شد اون فشارا . تموم شد اون استرسا . اون اشک ریختنا . اون سوتفاهما ، کابوسا .
زمان ، شاید یه واحد باشه که برای همه به یک اندازه میگذره ! اما برای من ، اون دو هفته ، دو هفته نگذشت . خب خیلی سخت بود شرایط . به خاطر یه سری مسائل ، از قبل رفتنم به خوابگاه ، ذهنم درگیر بود . هنوز دو روز از رفتنم نگذشته بود که یه مسئله ی دیگه هم اضافه شد و اینجاست که میگن " هرچی سنگه ، مال پای لنگه" . و من اصلا و ابدا حالم خوب نبود و تمرکز کافی نداشتم برای امتحانا . کلی اتفاق هم مصادف شده بود با حال و روز من که بیش از پیش وضع رو وخیم تر میکرد . از دزدیدن گردنبند طلای فریبا در خوابگاه و عجز و لابه ش که " خانووم دزده! بیا بذار سر جاش ! به مولا قسم کاریت ندارم" گرفته تا هندزفری گذاشتن یکی دیگه از بچه ها برای تقلب سرجلسه و پخش شدن صدای اذان بادصبا و فهمیدن مراقب و صورت جلسه و به خاک رفتنش و صدالبته ضجه زدنش در خوابگاه و مرض خنده ی بی موقع و بی وقفه ی من از شنیدن این واقعه و بلافاصله ناراحت شدن و پی بردن به اینکه " نه ! از من بدشانس ترم هست گویا! " .
بین این همه بدبختی و بدبیاری ، آروم و بی صدا برف باریدن در روز رفتن به امتحان ، خودش یه موهبت ه . خیس شدن سر تا پات به علاوه جزوه فلسفه استاد "شین" که دوست داشتی بسوزه ولی خیس شد هم ، یک موهبت ه . حتی با تمام قوا پریدن توی قسمتی از خیابون که آب تجمع پیدا کرده هم ، هم .
با تموم این بدبختی ها و بدبیاری ها ، چهار تا از نمره هات رو بزنن و همگی رو 20 بگیری هم ، یه موهبت دیگه س ! یه جور دیگه ای میچسبه بهت . بیشتر از ترمای قبل...
● ادامه دارد ...