تلنگر7

دقیق یادم نمیاد کی بود اما از یه جایی به بعد ،دیگه روز رو دوست نداشتم.آفتاب از چشمم افتاده بود.هر روز خونه،شاهد دعوای من و خواهرم بود.اتاق مشترکمون،مانع این می شد که به توافق نظر برسیم.من از شب قبل،چون میدونستم فرداش روز میشه،پرده اتاق رو میکشیدم پایین و به فردا نرسیده ،این خواهرم بود که مستبد بودنش رو توو چشم و چالم فرو میکرد!!
میخوام بگم الانم همین طوره.هیچ چیز این وسط تغییر نکرده.شاید تنها فرق الان با اون زمان،گریه کردن های وافر آخر شبم با آهنگی باشه که باهاش کلی خاطره دارم...

+میدونم چه مرگمه!ولی نمیتونم کاری کنم...

درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان