حرف بسیار است و دگر حوصله‌ای نیست

امروز خیلی احساس تنهایی کردم. بیشتر از قبل. اینکه نتونی آرزوهات رو به واقعیت تبدیل کنی، واقعا دشواره. دیگه تحمل هیچی رو ندارم. فقط دارم زندگی می‌کنم چون مجبورم. چون محکومم به ادامه دادن و من هیچوقت دلم نمی‌خواست اینطوری بشه. اتفاقات خوب، قرار نیست بیوفتن انگار و اگرم بیوفتن، همیشه یه درصدی هست که آدمو راضی نگه نداره. تبدیل شدم به ابزاری که بقیه فقط ازم استفاده می‌کنن و وقتایی که بهشون نیاز دارم، حتی یک نفرم پیدا نمیشه که کمکم کنه. همین، ذهنم رو از درون نابود می‌کنه و تبدیلم می‌کنه به خون‌خوارترین آدم دنیا...

۷ نظر
منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۰۲ ارديبهشت ۲۱:۵۰
اینکه آرزوها هی ازت فرار کنند واقعا دشوار هست. و ما چاره‌ای جز دویدن دنبالشون نداریم.

پاسخ :

واقعا آدم کم میاره :|
بانوچـه ⠀
۰۳ ارديبهشت ۰۰:۳۳
این تاوان فاصله گرفتن از وبلاگه :/

پاسخ :

میااااااااااام کههههههههه :))
نرگس بیانستان
۰۳ ارديبهشت ۰۰:۴۴
با بانوچه موافقم صد در صد

ولی نگو یک نفرم نیست😐 هست خدایی

پاسخ :

گشتیم نبود، نگرد نیست :(
Mileva Marić
۰۳ ارديبهشت ۱۱:۳۴
از این چرت و پرتا که هیچوقت راضی نخواهیم بود و اینا و خودت میدونی و اینا و سعی کن این حسا و افکار و از خودت دور کنی و اینا!
و نور گیو آپ و اینا و زندگی اینه و اینا.
اینا، لیبه گوغوسه. (معنیش میشه یه چیزی که آخر ایمیلا مینویسن. یه چیزی مثل ِ "آل لاو" مثلا، یا قربونت، به سلامت(؟!) اینا.
بیشتز بنویس، بهتر حس کن.
بوس

پاسخ :

یا خدای موسی :| باشه *__*
Mileva Marić
۰۳ ارديبهشت ۱۸:۵۳
سمیه (!) با این پاسخ نظراتت مشخصه حوصله نداری :(

پاسخ :

چی شده @__@
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان