تلنگر11

من چی بگم بهت الان؟!الان منتظری گریه کنم؟!شکوه کنم؟!اصلا دوست داری ضجه میزنم واست!چطوره؟!کافیه دیگه آخه قوربونت بشم:))))
به جون خودت کم آوردم!!!ببین "من" کم آوردم هاااا یعنی میخوام بگم چقدر عذاب بهم وارد کردی دیگه!=))


یعنی به قدری زندگیم گره خورده به هم که خودمم توو کفش موندم!که واقعا این زندگیه منه؟؟!یا یکی دیگم در کالبد خودم؟؟!
همیشه فکر میکردم زندگی با خنده میگذره.اصولا معتقد بودم دنیا و حوادث اطرافش رو نباید سخت گرفت اما الان میفهمم دنیا خیلی بزرگتر از اونیه که فکرشو میکردم!شایدم من زیادی واسه این دنیا و مشکلاتش کوچیکم!نمیدونم...


یکی از کوچکترین گره های درحال حاضر زندگیم،احتمال اخراج شدنم از دانشگاست!!!دلیلش هم نمره و مشروطی و این چیزا نیست!یه عالمهههه سو تفاهم مختلف کنار هم جمع شدن و انگشت اتهام رو سمت من نشونه گرفتن.در حالیکه اگر اصل ماجرا (که یک پروسه طولانیه و شاید ده ها پست بطلبه برای بیانش) رو بگم،خیلی هاتون میگین:"خب!!تو این وسط چه کاره ای؟!"

+هرچند به دعا اعتقادی ندارم(یعنی داشتم اما الان دیگه نه) ولی نیازمند آرزوهای خوب هستم برای خودم از جانب تک تک شما سروران.سپاس:)

دومین دیدار

بعد از یک نزاع شدید و ناراحتی بعد از اون،بعد از درگیری ذهنی و فکر کردن به این نکته که الان کجاست و چه میکنه،بعد از یک مدت مدید روزه سکوت گرفتن با همه،بعد از این تابستون لعنتی و برداشتن ترم تابستونی و گذروندن امتحان ها در گرمای سوزان مرداد و اوایل شهریور...
یک قرار،یک دیدار،یک دوست مجازی میتونه حال و هوای گند و مزخرف این چند ماه رو از سرت بیرون کنه و برای ساعاتی(تاکید میکنم،برای ساعاتی) به آرامش برسونتت.

به همراه دختر داییم از خونه زدیم بیرون.اما از اونجایی که مقوله "شانس" در زندگی من،با واژه ای به نام "بدبختی" هم طراز شده؛بارون شدیدی شروع به باریدن کرد و مثل موش آب کشیده (موش!چقدر خاطره دارم باهاش!!!!) شدیم.به نحوی که مجبور شدیم چند دقیقه ای توقف کنیم و منتظر بشیم تا بارون بند بیاد!




+نمونه ای از باران شدید:)))


برای بار دوم بود میدیدمش.گرم،صمیمی،آروم،راحت،بعضا شر و شلوغ:)
مغازه هارو یکی پس از دیگری فتح میکردیم و از اینکه قصد خرید نداشتیم ولی همه اجناس به چشممون زیبا و مناسب میومد،حرص میخوردیم=))

به یمن شادی پس از دومین دیدار،بستنی شاد گرفتیم و سرخوشانه سلفی گرفتیم؛)




+یک روز شاد با بستنی شاد(مثل این تبلیغای تلویزیون)



+سلفی من و نگاری:) گفتم خودم یکم متفاوت باشم:دی


++++مرسی نگار!خوش گذشت خیلی دختری:))

۱۰ نظر

تلنگر10

لعنتی ترین چیز ، نگاه به عقربه های ساعته؛وقتیکه جلوی آینده زانو زدی و تسلیمش شدی...

+تنهام.خیلی تنها.تعداد کلماتی که امروز توو خونه به کار بردم،پنج عدد بود!کی باورش میشه؟!

الان دقیقا وات د فاز؟!

یعنی قوربون قد و ایضا بالای اون دانشجوی دختری برم که ابراز دلتنگی خودش رو از دانشگاه اعلام میکنه و روز شماری میکنه برای رسیدن به این اتفاق عظیم!!ولی همچنان معتقده که دانشجو هایی که هفته اول میرن،بچه محسوب میشن و باید بهشون القاب و عناوینی داده بشه که دیگه مرتکب این عمل ناشایست نشن!!!!!
خیلی خوبی گل من(با لحن قیمت در دورهمی بخونید) :|

۲ نظر

تلنگر9

رفرش،رفرش،رفرش...
خبری نیست!
رفرش،رفرش،رفرش...
خبری نیست!
رفرش،رفرش،رفرش...


+صبر خوبه؛بزرگت میکنه:)

تلنگر8

این ساعت ها و دقایق میخوان بهم یه چیزیو بفهمونن.تک تکشون دارن زبون درازی میکنن بهم و میگن منتظر نمونم.اما نمیدونن من پای حرفش هستم.ایمان دارم به آینده.
آینده...:)

انتزاعیات

یه دفعه خیلی جدی ازش پرسیدم:"دوستم داری؟!" خندید.هنوز اون خندش یادمه.با بقیه خنده هاش فرق میکرد.انگار خودشم خیلی منتظر بود تا اینو ازش بپرسم.توو چشمام نگاه نکرد.سرشو انداخت پایین.دستمو گذاشتم زیر چونش و سرشو آوردم بالا.دوباره با تحکم بیشتری سوالم رو تکرار کردم.
"دوستم داری؟!"
برخلاف دفعه پیش،نمیخندید.توو چشمام زل زد.چشمامو بستم تا با شنیدن یه جمله،یه حرف،یه نشونه،برم به اوج!ولی از قراره معلوم،تصمیمشو گرفته بود.دیگه نمی شد جلوش ایستاد و زانو زد و التماس کرد.
دیگه تصمیمشو گرفته بود...

۹ نظر

تلنگر7

دقیق یادم نمیاد کی بود اما از یه جایی به بعد ،دیگه روز رو دوست نداشتم.آفتاب از چشمم افتاده بود.هر روز خونه،شاهد دعوای من و خواهرم بود.اتاق مشترکمون،مانع این می شد که به توافق نظر برسیم.من از شب قبل،چون میدونستم فرداش روز میشه،پرده اتاق رو میکشیدم پایین و به فردا نرسیده ،این خواهرم بود که مستبد بودنش رو توو چشم و چالم فرو میکرد!!
میخوام بگم الانم همین طوره.هیچ چیز این وسط تغییر نکرده.شاید تنها فرق الان با اون زمان،گریه کردن های وافر آخر شبم با آهنگی باشه که باهاش کلی خاطره دارم...

+میدونم چه مرگمه!ولی نمیتونم کاری کنم...

مُردگی

اصلا گیریم که "تو" نباشی.یا مثلا من فکر کنم که تویی وجود نداشته.یا چه میدانم؛مثال هایی از این قبیل.خب بعد شما بگویید،من با انبوه بیکران خاطره هایش چه کنم؟!معلوم است چه میشود دیگر دختر جان.هی باید خودت را به نفهمی بزنی.هی باید شوت بازی در بیاوری.در جواب سوال های مسخره و فضولانه مردم، که میگویند:"از فلانی چه خبر؟!" ؛ خودت را محکم به گوشی بچسبانی و یک "نمیدانم" قاطعانه تحویلشان بدهی و بعدهم لابد برای عوض کردن فضای حاکم موجود،صفحه چتت را باز کنی و در لا به لای یک مشت مطالب علمی و غیر علمی و جوک و انواع تست های روان شناسی،دست بگذاری روی مطلبی که آخرش نوشته:"بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم؟!*..."

*آهنگی از امیر عظیمی

+به چشم یک دری وری عاشقانه نگاه کنید لطفا...:)

۲ نظر

تلنگر6

دو شبه پشت سره هم ، یه قاصدک(شایدم دوتا،نمیدونم) میاد کنارم.منم آرزو میکنم و پروازش میدم.کاش راست باشه قاصدکا،خبرای خوب میارن.کاش این طلسم خبر بد آوردن واسم بشکنه.کاش چیزای مثبتی که فکر میکنم،مثبت بمونن.کاش،کاش،کاش...


+باید قوی باشم.اگه قوی باشم،اونم قوی میشه.باید قوی بودن رو بهش یاد آور بشم.باید قوی شم.باید قوی شه...

درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان