اعتراف نامه

یادم است حدودا هفت یا هشت سال داشتم که بچه ی همسایه مان می آمد خانه مان . مادرش کار میکرد و او را به مادرم سپرده بود . چه کارش را نمیدانم ؛ مهم هم نیست قطعا ! اما اکثر اوقات ، بچه ی همسایه مان خانه ی ما بود . مادرم از آن زمان علاقه ی زیادی به بچه داشت. حتی الان ، هنوز منتظر نوه دار شدن است !! :)
بگذریم . مادرم به بچه ی همسایه مان خیلی توجه میکرد . هرچه به من میداد ، به او دوبرابر! هر عروسکی به من میداد ، به او جدیدتر! هر محبتی به من میکرد ، به او بیشتر! خب من هم بچه بودم و اینگونه رفتار ها ، برایم عذاب آور!
این بود که تصمیم گرفتم بچه ی همسایه مان را بترسانم ! گمان میکردم میرود و پشت سرش را هم نگاه نمیکند . گمان میکردم دیگر مادرم ، فقط و فقط من را دوست میدارد و برای خودِ خودم ، چیز های خوشمزه درست میکند و من دیگر مجبور نیستم آنها را با کسی شریک شوم !
یک روز ، بچه ی همسایه مان خواب بود . مادرم هم در آشپزخانه ، داشت خوراکی های خوشمزه میپخت . فرصت را غنیمت شماردم و رفتم بالای سر بچه ی همسایه . محکم تکانش دادم . چشمانش را باز کرد . با تعجب و هراس نگاهم میکرد . یک لحظه پشیمان شدم و خواستم "پیش پیش" بگویم و دوباره بخوابانمش ! اما تصمیمم را گرفته بودم . همانگونه که با چشمان درشتش نگاهم میکرد ، لپ هایم را باد و چشمانم را گشاد کردم ! اینکه شاخ گذاشتم برای خودم یا نه را ، ناموسا یادم نمی آید :| اما بچه ی همسایه حسابی ترسیده بود . زد زیر گریه . من هم فرار کردم و رفتم پیش عروسک هایم . مادرم آمد و هرکاری کرد ، نتوانست ساکتش کند . زنگ زد به مادرش و ...
چند روز بعد ، مادرِ بچه ی همسایه ، آمد خانه مان. گفت که بچه اش تب شدید کرده و اصلا اوضاعش خوب نیست . دکتر ها هم علتش را نمیدانند .
من این ها را میشنیدم ولی جرات حرف زدن نداشتم . میدانستم اگر بگویم کار من بود ، مامان حسابی از دستم دلخور می شود و من به هیچ وجه ، تحملِ ناراحتیِ مامان را نداشتم . پس سکوت کردم. بعد از مدتی هم شنیدم بچه ی همسایه خوب شده. اما مامان و بابای بچه ی همسایه از آنجا رفتند و ما دیگر ندیدیمشان .

حالا روزگار چرخیده و چرخیده ، یک بچه ی همسایه ی دیگر پایش به خانه مان باز شده ! برای ترساندنش ، راه بهتری سراغ دارید؟!

۱۶ نظر

اینه عدالت ؟!

+ میخوام مهمان بگیرم .
- پارتیت کیه ؟!
+ ندارم
- خانوم منشی ! نفر بعدی ...

کاملا بی ربط طور!

● دیشب یه دیالوگ توو فرار از زندان ،پودرم کرد که دقیقا حال و هوای این روزهای من هست! مضمونش این بود:
لینکلن : من داشتم اعدام میشدم . یهو تو اومدی و بهم "امید" دادی . حالا باز همونم ازم میگیری ؟!
مایکل : فقط کافیه "ایمان" داشته باشی !

● خب فکر کنم هر پدری ، دوست داره بچش بهش نزدیک باشه و تا حد ممکن ، ازش دور نباشه...
دیشب به ددی گفتم میخوام مهمان بگیرم . در جواب بنده ، نطق قرایی فرمودند و گفتند : دو سال دیگه مونده ،همونجا بخون دیگه ! میخوای بیای پیش ما چیکار کنی ؟! :))))
اینجا بود که چشمک ریزی زدم و گفتم : بابا =))) مطمئنین منو به فرزندی نپذیرفتین ؟! :)))

• یه گریزی بزنم به اون دوستانی که هنوز به دعا اعتقادی دارن ! لطفا دعام کنید رفقا :)

● چند وقتی میشه که همون ددی قبلی ، وارد فضای مجازی شدند . تصور کنید من براشون نوشتم : "همه خوبن؟!" و ایشون بعد از مدت قریب به سیزده دقیقه ، (بدون اغراق) ، تایپ کردن " همه چوبن " :)))

● به دوستم توو اتوبوس خبر دادن عزیزجونش فوت کرده ! پدر و مادرش ، کلا تهرانن . دوستم پیش عزیز جونش زندگی میکرد و فوق العاده به هم وابسته بودن .
حالا من اومدم دلداریش بدم و اینا ! به زور بهش شکلات دادم . نزدیک بود خفه شه !! :| بعد مثلا آب میخواستم بدم ، میریخت روی مقنعش ! :|
کلا به نظرم من فعالیتی انجام ندم ، به نفع همگان باشه :|

● فرجه ها شروع شد و اینجانب اعلام تنفر خود را از درس " علم النفس " و نیز " آشنایی با فلسفه اسلامی " اعلام میدارم :| ناموسا چطور بخونم اینا رو ؟! :(

● تصور کن بوی بارون با بوی عشق قاطی شه ! چه شود ^___^

۶ نظر

خشونت علیه زنان

تعریف میکرد:
با دوست پسرم ساعت 9 شب بیرون بودیم. یهو دیدیم یکی میزنه به شیشه. اول فکر کردیم گدایی چیزیه! دوست پسرم شیشه رو داد پایین و یه پنج تومنی رو از شیشه برد بیرون. بعد که عمیق تر نگاه کردیم، دیدیم طرف لباس سبز تنشه و یه تفنگم به کمرش وصله! بعد با یه لحن تندی که گوشت تنمون ریخت ، گفت پیاده شین ! دوست پسر منم ( نگارنده نه ها! اونی که تعریف میکرد .تعبیر اشتباه نشه :| ) به قدری دلقک بازی در میاورد که من فقط میخندیدم ! خلاصه من و دوست پسرم رو از هم جدا کردن و خود سرهنگه اومد که با من حرف بزنه. اول گفت :« شماره مامان باباتو بده. » منم زدم زیر گریه. گفتم:« غلط کردم. به جان جدت توبه میکنم. چادری میشم حتی !! » گفت :« اصلا راه نداره . باید مامان بابات ، در جریان کاری که کردی ،قرار بگیرن. » خلاصه ، سرتو درد نیارم !! من فغان میکردم ، اون ... ( در اینجا یه اصطلاحی به کار برد که نگارنده از درج آن ، بنا به دلایلی ، عاجز است :| ) لبخند مرموزانه ای میزد و بعضا از ناخون پام تا موهای روییده شده ی سرم ، نگاه میکرد !
بعد از کلی عجز و لابه و التماس ، گفت: « به یه شرط ، به خونوادت اطلاع نمیدم. اونم اینه که شماره ی خودتو بهم بدی. شاید بعضی از شبا لازمم بشه !!!! » تا اینو گفت ، منم عصبی شدم و تف انداختم توو صورتش و د بدو که رفتیم!! آخرا نفسم بند اومده بود. دیگه چشمام سیاهی میرفت. با هزار ترس و لرز ، سوار تاکسی شدم و ...

نمیخوام بگم کار دوستم اشتباه بوده یا نه! نمیخوام بگم حقش بوده یا نه! نمیخوام بگم وضع ظاهری خودش باعث شده چنین بشه یا نشه! و به طور کلی نمیخوام دادگاه راه بندازم و بشم قاضی !! فقط و فقط ، میخوام بگم مهم نیست شغلمون چیه! مهم نیست چند سالمونه! حتی مهم نیست برای چه ارگانی داریم کار میکنیم! اگر یه کم " وجدان" داشته باشیم، اگر یه کم " آدم " باشیم ، " انسان " باشیم ، شاید خیلی از مشکلاتمون حل شه ! فقط و فقط " آدم" باشیم ! سخته ؟!

۹ نظر

How many watch prison break :|

یکی از انگیزه هایی که دیدن "فرار از زندان" رو برای بار 9876543210 ام از شبکه نمایش ، در من تقویت میکنه، لبخند زدن هنگام سانسور قسمتی از سریال هست که من حفظم اون صحنه رو :))
ناموسا آدمیزادی سانسور کنین :| ملت ببوگلابی نیستن به مولا :| نمرسی ، نعح :|
۱۵ نظر

سخته ،سخته ، سخته

سخته. حل و فصل یه سری چیزا سخته. اینکه توو ذهنت حلاجی کنی یه چیز رو و بعد ذهن ناقصت، عاجز باشه از درکش ، سخته! ایمان به یه سری حقایق ( که میدونی حقه ولی نمیدونی حقه در واقع! ) ، سخته! آخ آخ ... امید!! امید واهی داشتن سخته! اینکه قرار بگیری سر یه طنابی که پوسیده ست و "هر لحظه" امکان پاره شدنش میره، سخته! سخته هی بهت بگن میشه، و تو رویا بسازی از اون میشه ، و بعد باز بگن نمیشه و تو رویات رو خراب کنی و کلافه شی از هرچی میشه و نمیشه ،سخته! سردرگمی و کلافگی رو دیگه بذار نگم! اینکه بر سر دوراهی قرار بگیری و جرات مشورت با هیچ احد و ناسی رو نداشته باشی هم ، سخته! و از همه سخت تر ، سخته حسرت خوردن واسه روزی که باید چشماتو باز میکردی و می ایستادی و مبارزه میکردی! اما نه ایستادی و نه مبارزه کردی، سخته..

به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد!

خب کسانی که با من آشنایی دارن، قطع به یقین ، از شانس و اقبالم آگاه هستن تا حدودی! اما برای اون دسته از عزیزانی که با بنده تازه آشنا شدن، همین قدر بگم که امشب، بابا وقتی میخواست فال بگیره، برای من پوچ اومد :| یعنی صفحه ی فال خالی بود!! یعنی ناموسا شما بگین به من!! چقدر احتمال داره از یه کتاب 581 صفحه ای که فقط و فقط یه صفحه ی خالی داره، عدل همون صفحه ای بیاد که خالیه؟! :|
حالا شاید بتونم با این مسئله کنار بیام!! اما با فال دفعه ی دوم چطوری کنار بیام ناموسا؟! :|
تا بابا خوند :" دل به محبوبی بسته ای" چنان عرق سردی بر جبینم نشست که مپرس :|
و بعد از اون، نگاه های سنگین پدر بود که به طرفم حواله می شد!! :| مرسی حافظ جان! مرسی که زمینه ی مناسب برای گیر دادن های هرچه بیشتر پدرم رو مهیا کردی! ایشالا با " محبوبم" اومدم شیراز ، جبران میکنم قند عسلم ! :|

+ یه کانال هست به نام ghalam_e_del .متن ها و دلنوشته های خودتون رو میتونین بذارین و متن های برگزیده هم ، دکلمه خوانی میشن! تعدادی از متن های این حقیر هم گذاشته شده و چندتایی هم دکلمه خوندم. کسانی که نویسندگی رو دوست دارن، میتونن عضو شن و نکات بسیاری رو ، یاد بگیرن.

۴ نظر
درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان