دیدمَش!

زیر چشمی نگاهش میکردم.به نظر خوب می آمد.از آن هایی بود که هر بیست سال یک بار میدیدم.پاک و نجیب.موهایش بور بود و چشمانِ درشتی داشت.کت اسپرت تنش بود.سرش را زده بود به دیوار.فقط به حرف های استاد گوش میکرد.گاهی میخندید.ولی بلند نه!فقط لبانش باز تر میشدند.

چشمانش را باز کرد.چشم تو چشم شدیم.نگاهم را دزدیدم.رو کردم به استاد و دیگر ندیدمش...


+سخنرانی استاد رائفی پور در مشهد مقدس

۲۸ نظر

از پزشک تا نظافت چی!

خواهرم دیروز یه قضیه ای رو تعریف کرد از زبون دوستش!!گفت:
داشتم صبح میرفتم سرکار،یهو دیدم یه آقای میانسال سوار بر دوچرخه(!)داره به سمتم میاد.من فکر کردم میخواد ادرسی چیزی بپرسه.جلوی پام واستاد.من گفتم:بفرمایین؟گفت:خانوم!شما جایی کار میکنین؟(دوست خواهرمم با خودش گفته نکنه مثلا فکر کرده من مجردم،واسه پسرش منو در نظر گرفته!!)
منم خواستم بپیچونمش و گفتم:نع!کار نمیکنم!!
بعد اقاهه گفته:من یه کار خوب سراغ دارم!شما میتونین به عنوان نظافت چی در مهد کودک من کار کنین!حقوقشم خوبه!!
دوست خواهرمم داغ کرده،گفته:آقاااااا!من پزشک هستم!معلومه دارین چی میگین؟؟
آقاهه هم کلی عذرخواهی کرده و اینا!خخخخ
بعد اومده پیش خواهرم،بهش گفته:ریحانه!من قیافم به نظافت چی ها میخوره؟
و وقتی گفته داستان از چه قراره،خواهرم و دوستاش مُردن از خندههههه!!


+خونوک بود!میدونم:دی

۲۰ نظر

عیب از "ما"است...

هنگامه ی بهارِ جهان با تو دیدنی ست

بی تو نه من نه عشق نه دنیا نه آخرت

مهدی جهان دار



تسلیت به همه پرسپولیسیا...



سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست

جای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی می کند ؟

فاضل نظری

خاطرات دانشگاه،روز دوم

ساعت هشت صب کوک کرده بودیم ک بیدار شیم و چای و صبحونه رو بخوریم و تا نه و ربع اماده باشیم ک اوتوبوسای دانشگاه مارو ببرن تا همونجا!!رفتیم سوار شدیم ولی دانشگاه نگه نداشت:| رفت تا دانشگاه فنی مهندسی ک خعلی دورتر بود و از اونجا دور زد و ما مجبور شدیم از جاده رد شیم،بریم اون طرف!ساعت 10 هم کلاس شروع میشد.ما همچنان بیرون بودیم!خلاصه ب دوستم زنگیدم گف بیاین بالا،سمت راست،کلاس اخر.استاد اومده بود.امار داشدیم.استادمون خعلی باحال بود.همش نصیحتمون میکرد که عاشق نشین تو دانشگاه!میگف پاک باشین.اگ پاک باشین،مطمئن باشین همسری ک باش ازدواج میکنین هم پاک بوده قبل ازدواج.
کلاس بعدی جامعه داشدیم.استادش خانوم دکدر بود.سر این کلاسش،من دل درد گرفته بودم از خنده!!میخاست گروه بندیمون کنه واس ارائه ک هفته بعد داریم.این پسرا گفدن مختلط باشه گروه ها:|
بعد استاد گفت:«شوما کودوم دختر رو در نظر دارین؟بگین من همونو بذارم تو گروهتون!!»لشکریِ پررو ام گف:«هنو ک ایچ شناختی نداریم از بقیه!شوما اسامی رو بخونین تا ما یاد بگیریم فامیلارو!!:| )
و وختی حضور و غیاب میکرد،غفوری تو دفترش مینوشت ک کی کیه:||||
استاد ام موافقت کرد واس همگروهی دخترا و پسرا باهم.تا گفت:«اقای هوشمند و خانوم قربانی...»همه خندیدن!خداییشم خنده دار بود!بعد هوشمند ِ طفلی گف منو با اقایون بذارین!(در پست قبل اشاره کردم ک خعلی خجالتیه!)

ادامه مطلب ۲۴ نظر

خاطرات دانشگاه،روز اول

نمیدونم از کجا شوروع کنم.خیلی هیجان زدم!بذارین برم ی لیوان آب بخورم،میام واز!


روز دوشمبه عصر بند و بساطمو جمع کردم و رفتم ب سمت خابگاه.خابگامونو خعلی دوث دارم ولی ایچ امکاناتی نداره:| نه وای فای داره،نه جالباسی،نه ایینه،نه تی وی.دسشوییش اب دااااااااغ داره فقد:|

من ک سعی میکنم نرم دسشویی خابگاه اصن:|

سینک ظرف شوییش خعلی کثیفه!ی سبد گذاشدن داخل سینک،کلی اشغال جمع شده توش:|

تختم رو طبقه بالا انتخاب کردم.ینی مجبور شدم چون تختای پایین همه پر شده بود:|

شب اول خعلی سرد بود!خعععععلی ها!بخاری ها رو هنو راه ننداخده بودن.منم جام ک عوض میشه،نمیتونم بخابم با وجود اینکه خعلی زیاد خسده بودم:| یکی دو ساعت خابم نبرد ولی بعدش خوب خابیدم.ینی من خمیازه میکشم،این تخته مثه تاب تکون میخوره:|

همه تو خابگاه نامزد دارن(شوما بخونین دوس پسر!!):|

من تو خونه همیشه نماز صبام قضا میشد ولی تو خابگاه بیدار میشم!دلیلشم اینه ک مسجد بغل گوشمونه و انقدر صدای اذان بلنده ک همه بیدار میشن.فقط هم سه نفریم که اهل نماز و ایناییم:|

ادامه مطلب ۲۷ نظر

پیش به سوی یونی و خوابگاه...

چمدونم رو بستم.کولمم توش انقدر کتاب گذاشتم،دیگه با غیظ نیگام میکنه|:
مامان مام دمبال یه بهونه بود تا اتاقمونو بریزه ب هم و کلن دکوراسیونشو از این رو به اون رو کنه!(البته همیشه این بند و بساطا رو داریم ما اول مهر!!)
تا به تیتر نیگا میندازم،قلبم شوروع میکنه ب تپش!:|
چهار سال باس همین راهو برم و بیام:|
ولی تنها حُسنی که داره،اینه ک اطرافیانم قدرم رو بیشتر میدونن!!خصوصن داداشم:|
مامان ک از الان عزا گرفته واسم.میگه:میترسم بمیری از گشنگی،انقدر ک تمبلی،واس خودت غذا درست نمیکنی!:دی
خودمم تا حدودی نگران این مساله ام!!:| ولی باس باش کنار بیام!ای طوری نمشه:|


در گوشی:امیدوارم خاطرات خوبی رقم بخوره واست رفیعه عزیزم^__^
۲۷ نظر

کمی هم قهوه میخواهم!



دستانت را به من بده.بیا برویم بیرون این شهر.برویم یک جای بکر.یک جای خلوت.خودم باشم و خودت.که برایم حرف بزنی و حرف.که بخوانی برایم.که برقصم برایت.
سوار تاب شوم.هولم بدهی.بروم تا ابرها.گرمای خورشید را بیاورم برایت.تو بسوزی.تو بخندی.من نگاهت کنم.تو بغلم کنی.

+نمیدونم واقعا چم شده!دستم به طنز نمیره بخام طنز بنویسم.همش این مدلی میشه:|

۱۸ نظر

"اوحدی"

دلبرا، روز جدایی یاد ما می‌کرده‌ای

یا چو از ما دور گشتی دل جدا می‌کرده‌ای

اندرین مدت که روی اندر کشیدی زین دیار

با که می‌بودی؟ بگو: عشرت کجا می‌کرده‌ای؟

چون سلامت می‌فرستادم به دست باد صبح

راست گو: دشنام دادی؟ یا دعا می‌کرده‌ای؟

همچنین بیگانه بودی، یا چنان کت عادتست

هر زمان بیگانه‌ای را آشنا می‌کرده‌ای؟

گر گرفتی دوستان نو روا باشد، ولی

ترک یاران قدیم آخر چرا می‌کرده‌ای؟

از بهای بوسه گنج آورده باشی زین سفر

هم‌برین صورت که می‌بینم بها می‌کرده‌ای

هر چه میکردی صوابست، اینکه پیش اوحدی

نامه‌ای ننوشته‌ای هرگز، خطا می‌کرده‌ای

حرم و دیگر هیچ!

جای همگی خالی امرو با دخدر داییم،زهرا،رفتیم پابوس آقا.اصن آرامشی که حرم امام رضا داره،هییییچ جای این شهر نداره!یه حس معنوی فوق العادهههه خوووووب!!

دور ضریح هم رفتم که داشتن گل دسته هارو عوض میکردن.تاحالا همچین صحنه ای رو ندیده بودم از نزدیک^__^

ی اتفاقی هم افتاد در این بین که در ادامه شرح میدم براتون:|

زهرا وضو نداش و مجبور شدیم بریم دسشویی که بیرون حرم بود!(حالا شامس ماره نیگا کنِن توروخدا!ینی هم جای بیتر نِبود؟!)وسایلاشو داد به من.منم در همون راهرو دسشویی،داشتم راه میرفتم و با گوشی ور میرفتم.یهو یه خانوم بهم گفت:«خانوم!میتونم یه سوال بپرسم ازتون؟؟»

(به جانِ همدیگر مو فک مِکردوم مخه آدرسی،چیزی بپرسه!وگرنه همو اول موگفتوم نِههههههه!!)

گفتم:«خاهش میکنم.بفرمایید.»

بعد با صراحت گفت:«عروس تبریزی ها میشی؟؟»

من:

شاید باورتون نشه ولی دقیقن همین شکلی بودم!دوزش بیشترم بود حتا:دی

بعد با همین لبخند،گفتم که نههههه بابا خانوم!زودههههه هنو خیییییییلی!

اون بنده خدام گفت:«عاخه خیلی خوشگل و با معرفتی!پسر خاهر شوهرم گفته یکیو براش در نظر بگیرم!»

(حالا مِگِم خوشگلیمانه دیده!ولی با معرفت بودنمانه از کوجه فمیده؟؟مو حدسوم اییه که دیده مو وسایلای زهراره گرفتوم،با خودش گفته ای زن زندگیه!!)


+واس همهههه دعا کردم:)

۲۶ نظر
درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان