تو مسافرت بودیم،داشدیم تو خیابون راه میرفدیم.حالا ساعت چند؟!هفت صب!!یهو حس کردم یکی داره تعقیبمون میکنه!خیابوناشم خلوووووت!!ترس بَرَم داش.اون صداهه هم تندتر میشد هر لحظه.نمیدونم چرا برنمیگشتم نیگا کنم ببینم کیه:|
ب خاهرم زدم،گفدم:«ببین!یکی انگار داره پشتمون میاد!»
دوتاییمون باهم نیگا کردیم.دیدیم ی گربه فسقلی بدو بدو دمبالمون راه افداده!حالا من جیغ بکش،خاهرم جیغ بکش!هرچی هم میدوییدیم،افاقه نمیکرد!
حالا جالبه فقد پشت من میومد!ینی ی لحظه خاهرم ایستاد و من همچنان درحال دویدن بودم.گربه هه هم پشتم!!
+فک موکونوم عاشقمان رفده بود!!