عاقا کلا متنفرم

از اینکه سر بار دیگران باشم متنفرم!

ازاینکه دیگران حس کنند با من میتوانند به همه جا برسند،متنفرم!

متنفرم از خانواده هایی که افطاری ِ مجلل میگیرند و کلی اسراف میکنند،درحالیکه مردی در همان کوچه،تمام سطل های زباله را زیرو رو میکند برای سیر کردن شکمش ویا احتمالا زن و بچه اش!

از اینکه هرروز صبح بیدار شوی و لبخند زورکی ای به زندگی بزنی متنفرم!

از آدم هایی که همه چیز دان پندارند متنفرم!

کلا از همه چی متنفرم!

از نتایج کنکور هم متنفر ترم!:|


+مدیونین فکر کنین این آخریه رو بقیه تاثیر نذاشته!

۱۶ نظر

گاهی وقت ها...

دلت تنگ میشود.برای کوچکترین اتفاقات زندگی ات حتی!برای تک تک لحظه هایی که با او گذراندی دلت تنگ میشود.گاهی وقت ها حس دلتنگی ات گل میکند.گاهی وقت ها وقتی به پشت سرت نگاه میکنی،قلبت شروع میکند به تپیدن.بغض به سراغت می آید.خفه ات میکند.نمیدانی مثل همیشه قورتش بدهی و یا محکم به بیرون روانه اش کنی!

گاهی وقت ها حرف های کوچک میشنوی که آنها را در ذهنت بزرگ کرده ای و بالعکس!

گاهی وقت ها هم مثل "آنه شرلی" میشوی و پشت سر هم برایشان حرف میزنی و از این میگویی که چقدر در کنارشان خوشبختی!

گاهی وقت ها دلت همدمی میخواهد که برایش از "باغ آلبالو" بگویی و او برایت عاشقانه های "سهراب" را بخواند!

گاهی وقت ها دوست داری چشمانت را به روی همه اتفاقات ببندی و فقط به آینده فکر کنی!

گاهی وقت ها...
۱۷ نظر

دایی عزیزم!منتظرتیم تا برگردی...


میگفت:«پسر من بی معرفت نیست!مطمئنم برمیگرده!»

میگفت:«هر ثانیه منتظرش میمونم!چشمَم رو به در میدوزم تا بیاد!»

میگفت:«انتظار پیرم نکرد!بزرگم کرد!»

.

.

.

32سال است این هارا تکرار میکند!مادربزرگم را میگویم...

۲۳ نظر

تولدت موبارکا!

هنوز باورم نمیشه 24 سالشه!

اصلن بهش نمیخوره!نه رفتارش و نه قیافش!

هنوزم گاهی اوقات موهامو میکشه!عادت کردم دیگه البته!

هنوزم سرکارم میذاره:|

دعا میکنم معاف شه...اگه بره دق میکنم!

براش دعا میکنم این ترم رو مشروط نشه!چون خیلی لب مرزه:|

فکر کنم یه کم زود باشه واس داشتن زن داداش!ولی خب خانوم خارجی میخواد!


+یا لوبلو واس داداشی!(به روسی یعنی آی لاو یو!)

۳۳ نظر

ژوسه پغله فغانسه!

راستش از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان،چند روزی ست مثل خوره افتاده ام به جان فرا گرفتنِ زبان ِ فرانسوی!چراییَش مهم نیست.مهم اتفاقی است که از پس ِ آن برایم رخ داد!قضیه از این قرار است:

طبق معمولِ همیشه که در بازار چرخ میزدم،این بار اما با وسواس بیشتری این کار را انجام میدادم.همین طور به همه جا سَرَک میکشیدم و مغازه ها و ادم هایش را رصد میکردم.

به ناگه صدای خانومی را شنیدم که داشت فرانسوی صحبت میکرد.همان طور مرتب و پشت سرهم صدای"ق" و در پاره ای از موارد صدای"ژ" را از حلقش بیرون میداد!

رویم را برگرداندم و نمیدانم چرا یکهو از زبان مبارکم در آمد که:سوا؟!*

آن خانوم هم که احتمالا دنبال مترجم میگشت و گمان میکرد در ایران هیچ کس زبانش را نمیفهمد،عینهو برق زده ها شد!به سرعت به طرفم آمد!

حالا من استرسی شده بودم و نمیدانستم پا به فرار بگذارم و یا بمانم و یک چیزی بلغور کنم تا شاید بیخیالم بشود!اما چشمتان روز بعد نبیند!هرچه که تا آن لحظه  یاد گرفته بودم مثل فواره،از یادم رفت!

آن خانوم هم دست من را گرفته بود و تند و تند فرانسوی صحبت میکرد!

یکهو به زبانم آمد که:ژوسه پغله  فِغانسه!*

تا این را گفتم بیشتر شادمان گشت!

حالا مگر ولمان میکرد؟!خلاصه به هر زور و ضربتی بود،به او به انگلیسی فهماندم که:بابا!من سطح ابتدایی ِ فرانسم!جون مادرت از ما بگذر!

 

 

*سوا:خوبی؟!

*ژوسه پغله فِغانسه:من فرانسوی بلدم!:|

۲۲ نظر

حالم به هم میخوره

از همه آدمای دوروبرم!

دلم یه صحرا میخواد که هیچ کس توش نباشه.

فقط و فقط خودم باشم و خودم!

توش داد بزنم.جیغ بکشم.

زار بزنم از این دنیا و ادمای توش!

که برای تو پشیزی هم ارزش قائل نیستن...

۲۵ نظر

برهه!

یک شبی مجنون نمازش را شکست

بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مستِ مستش کرده بود

فارغ از جام ِ الَستش کرده بود

گفت:"یا رب!از چه خوارم کرده ای؟

در صلیبِ عشق،دارم کرده ای

خسته ام زین عشق،دلخونم نکن

من که مجنونم،تو مجنونم نکن

مردِ این بازیچه دیگر نیستم

این تو و لیلای تو،من نیستم!"

گفت:"ای دیوانه!لیلایت منم!

در رگِ پنهان و پیدایت منم!

سال ها با جورِ لیلا ساختی

من کنارت بودم و نشناختی!

عشق ِ لیلا دردلت انداختم

صد قمارِ عشق،یک جا باختم

کردمت آواره ی صحرا نشد

گفتم عاقل میشوی،اما نشد!

سوختم در حسرت یک یا"رب"ات

غیرِ لیلا برنیامد از لبت

روز و شب اورا صدا کردی ولی

دیدم امشب با منی گفتم"بلی؟!"

مطمئن بودم به من سر میزنی

بر حریم ِ خانه ام در میزنی

حال،این لیلا که خوارت کرده بود

درس ِ عشقش بیقرارت کرده بود

مرد ِ راهش باش تا شاهت کنم

صد چو لیلا،کشته در راهت کنم...!"



+از دیروز تو ذهنم میومد!

۲۳ نظر

نمیدونم اشکال از پسراست یا...

از حرم داشتیم برمیگشتیم.یه عده دختر بودن که حجابشون زیاد خوب نبود!

همزمان با این،چند تا پسر هم یه گوشه نشسته بودند که تا این دختر هارو دیدند،مثل ببر که میخواد برای شکارش بره،از جاشون پریدن!نمیدونم سرعتشون هم برابری میکرد با ببر یا نه!اما کم از اون نداشت!

و شروع کردن به صحبت با دخترها و تیکه و اینا!



با خودم گفتم:"خوبه همین الان احیا بودی و داشتی گریه میکردی واس مظلومیت امامت!"

۲۸ نظر

در حرم به یادتان خواهم بود!

به همین زودی شب قدر اومد!

چشم به هم بزنیم،ماه رمضون تموم میشه و ما میمونیم و یه دنیا حسرت که چرا ازش استفاده نکردیم!

به خودمون دل خوشی میدیم که سال بعد جبران میکنیم ولی افسوس!

چه کساییکه این ماه رمضون رو تجربه میکنن،ولی سال بعد خونشون بهشت رضا ست و همسایه هاشونم معلوم نیست!



+از همگی التماس دعا دارم و اینکه در حرم به یادشون خواهم بود!

۱۷ نظر

تو خوبی،تو راست میگی!

میگفت:"فلانی رو نگاه!سهمیه داره اومده پزشکی.وگرنه اون که اصلا قبول نمیشد.من میدونم!"

میگفت:"دختر زری خانم خیاط هست،اونی که تو مجلسِ پریشب،لباسش خاکستری بود،یه شالم داشت،اومده به من میگه بچه ها خوبن؟!منظورشو من فهمیدم!"

میگفت:"من با فلانی که مشکلی ندارم!اومدم بهش سلام کنم،روشو کرد اون ور!من میدونم چرا جواب نداد!"


میگفت و میگفت و میگفت!

فقط کم مانده بود جلوی خودم،غیبتم را بکند و بگوید:"من میدونم چرا غیبتتو کردم!"

امان از این آدم ها...

۱۴ نظر
درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان