از این حس‌ها، هزاران بار تقدیمِ تو باد

نمی‌دونم ریختن اشک از سر ذوق، چقدر می‌تونه شیرین باشه! ولی دیدنِ کسی که از خوشحالی، نمی‌دونه بخنده یا گریه کنه، خیلی به نظرم شیرینه...

امروز، یه زوج رو در درمانگاه دیدم. دمِ در، خانوم داشت می‌خندید. بعد رفت توی بغلِ همسرش و همینطور داشتن با هم می‌خندیدن. اول فکر کردم موضوع خنده‌داری برای هم تعریف کردن و مثل من، که اینطور مواقع میرم توی بغل طرف، دارن از خنده، غش می‌کنن. اما یهو صدای خنده‌ی خانوم به گریه تبدیل شد. تعجب کردم. آخه آقا هم داشت اشک می‌ریخت. صحنه‌ی عجیبی بود. خیلی عجیب! گوشام رو تیز کردم. یکی ازشون پرسید " چی شده؟ می‌تونم کمکتون کنم؟" آقا از سر ذوق، همینطور که سر خانومش روی شونه‌هاش بود، با اشک‌های سرازیر شده و گونه‌ی خیس، گفت:" بابا شدم".

۲ نظر

در جوامع امروزی، آدم از حیوان نیز پست‌تر است

امروز درسای زیادی داشت واسم. امروز فهمیدم روی هیچکس نباید حساب باز کرد. آدما، منفورترین، دروغگوترین و دوروترین‌ها هستن. آدما اونقدر بهت نزدیک میشن و اونقدر اعتمادت رو جلب میکنن که تو به عنوان خواهر و برادرت ازشون یاد میکنی. بعد با یک حرکت، بهت میفهمونن که هفت پشت غریبه‌ن. بعد اون‌وقت حرصت می‌گیره. از کی؟ از خودت. که چرا همیشه چنین آدمی بودم؟ که چرا ذره‌ای تغییر نکردم و نمیتونم تغییر کنم! که چرا عاقل کند کاری آخه؟


عصبانیم. ولی یه عصبانیِ خوشحال. یه عصبانی‌ای که یه جنگ رو بُرده و یاد گرفته از این به بعد چطوری بجنگه که همیشه پیروز بشه...

۳ نظر

قاعدگیِ بعد از فیلم

(Blood Diamond(2006


سندرومِ افسردگیِ بعد از دیدنِ فیلمِ خارجیِ خوب گرفتم!
به این صورت که حتی به اونی که دوربین فقط چند ثانیه میگیرَتش و داره از خیابونای لس‌آنجلس عبور می‌کنه، حسودیم می‌شه...

۳ نظر

به هر قیمتی پول در آوردن درست نیست بابا جون!

رفتم سر کار.‌ به عنوان پذیرشِ درمونگاهی که نزدیکای حرم هست. از بینِ 350 نفر متقاضی، سه نفر انتخاب شدن که یکیش من بودم. یکی دیگه، وسطای آموزش، گفت که نمیاد. موندیم دو نفر که منم دارم منصرف میشم کم‌کم. کارش زیاده و این روزا هم شلوغ. در واقع بهتره بگم خیلی شلوغ. تنهایی باید هم پول‌ها رو بگیری، هم پذیرش کنی، هم تلفن جواب بدی و هم پیج کنی. البته هنوز قرارداد نبستم و خدا رو شکر که نبستم! امروز که همه‌ی متخصص‌ها حضور داشتن، یهو خیلی شلوغ شد. وقتی خواستم صندوقم رو جمع کنم و پولا رو تحویل بدم، دیدم 84 تومان کم آوردم. یعنی باید از جیب خودم بدم. حالا این فدای سرم؛ از هفت صبح که رفته بودم، تا ساعتِ پنج و نیمِ عصر حضور مستمر داشتم. نه غذا خوردم، نه چای. نه از سر جام بلند شدم و نه استراحت کردم و مستراح رفتم. خب هر آدمِ عاقلی، این رو نمی‌پذیره. هر چقدرم که حقوقش خوب باشه و مزایا داشته باشه...
بابا حرف قشنگی زد. گفت:"همین که فهمیدی پول درآوردن سخته، برات درس بزرگی داشت و کافیه". موافقم باهاش. واقعا پول درآوردن سخته. اما به هر قیمتی پول درآوردن، صحیح نیست.

چند روزی میشه که یه طوریَم. شاید براتون سوال پیش بیاد که چطوری؟ باید بگم که وقتی به "صاد" حتی فکر می‌کنم، اشکم در میاد. نمیدونم چرا و نمیدونم دلیلش چیه. شاید از دلتنگی، شاید از علاقه‌ی زیاد.‌ اما یه حسِ بدیه. خیلی بد. یه ترس و دلهره‌ی شدیده که نمیشه فهمیدِش...

ایشالا وقت بشه، بتونم قبل از عید هم یه مطلب کلی بنویسم از اونچه که گذشت. مثل این برنامه‌های خونوک؛ "با ما همراه باشید" :|

۱۱ نظر

وَ مَن دَر اِنتظارم هنوز


حالِ اون دختر بچه‌ای رو دارم که جدا از مادرش، داخل اتوبوس نشسته و سرِ هر ایستگاه، به پشت سرش نگاه می‌کنه تا مبادا مادرش فراموشش کنه و بدونِ اون، پیاده شه...

۶ نظر

یه کم لوس شدم جدیدا.‌ آی نو

انگیزه می‌خوام برای نوشتن. تشویقم می‌کنین؟

۱۶ نظر

دد

میگن کسی که عاشقه، حواس درست و حسابی نداره. حالا این از کجا اومده؟ بذارین بهتون بگم:

اولین امتحانِ آخرین سالِ کارشناسیم دیروز بود. باید کارت ورود به جلسه‌م و همینطور تحقیقی که دکتر "دال" بهم داده بود رو از کافی‌نت می‌گرفتم‌. تحقیق رو داخل نوت گوشیم داشتم. نوت گوشیم رو هم ریخته بودم اینجا! مطالبِ ذخیره‌ شده‌ی اینجا. ولی منابع رو یادم رفته بود در ادامه‌ی مطلب، بیارم. رفتم کافی‌نت. باید کارت دوستم رو هم می‌گرفتم. قرار بود شماره‌ی دانشجویی و رمزش رو بفرسته. وقتی رسیدم، دیدم گوشیم خوابگاه جا مونده! کل مسیری که انصافا کم هم نبود، برگشتم. گوشیم رو گرفتم و دوباره راه افتادم. تو راه، دیدم شارژ گوشیم پنج درصده. با تمام توانایی و سرعت عملِ ممکنی که داشتم، منابع رو از نوت گوشیم، فرستادم اینجا. منتهی اینقدر هول شده بودم که به جای ذخیره‌ی پیش‌نویس، ذخیره و انتشار رو زدم. البته اخطارش رو دیدم که نوشته بود "این فیلد نمی‌تواند خالی باشد" و با خودم گفتم "مطالب ذخیره شده‌ی قبلی که می‌توانست :| " برای همین، سهل‌الوصول‌ترین کلمه‌ی ممکن، یعنی "دد" رو انتخاب کردم. در همین لحظه، گوشیم خاموش شد. باید برای گرفتن کارت دوستم، بر می‌گشتم خوابگاه. یا اینکه گوشی رو یه طوری میزدم به شارژ. داخل کافی‌نت هیچ شارژری موجود نبود. به خاطر همین، منو ارجاع داد به چند خیابون پایین‌تر، مغازه‌ی گوشی فروشی و تعمیرات موبایل. برای چند دقیقه، گوشی مبارک رو زدم به شارژ تا دوستم شماره‌ی دانشجوییش رو ارسال کنه. بعد یادم اومد مطالب قبلیِ اضافه بر سازمانِ تحقیقم رو داخل فلشم که در اون یکی کیفم قرار داره، خوابگاه جا مونده‌. پوکر فیس‌ طور، به ساعت مُچیم خیره شدم و به اینکه میگن "عاشقی، هوش و حواست رو زایل می‌کنه" ایمان راستین پیدا کردم.

+ توضیحات رو کامل دادم تا شبهات وارده، برطرف شه :))

۶ نظر

این درد، تمامی ندارد...

دانشگاهی که درس می‌خونم، نه از نظر سطح علمی خیلی بالاست و نه از نظر امکانات. همیشه با ترس و لرز باید سوار تاکسی‌هایی بشیم که جلوی پامون می‌ایستن و بوق می‌زنن. آخه هوا خیلی سرد میشه چون کنار جاده‌ست. بیشتر کلاسای این ترممون، بعد از ظهره. تا ساعت شیش و نیم دانشگاهیم معمولا. وقتی برمی‌گردیم، هوا کاملا تاریک شده.
یه بار، می‌خواستن دوستای خودمو بدزدن. اینکه بلایی سرشون میاوردن رو نمی‌دونم. اما در رو باز کردن و خودشونو پرت کردن بیرون. خدا رحم کرده فقط.
روز بعدش رفتیم به مسئول حراست گفتیم جریانو. که برامون اتوبوس بذارین. مختص دانشگاه خودمون، نه آزاد. خیلی ریلکس و آروم، گفت:" خب شما نباید سوار چنین ماشینی می‌شدین!"

#دانشگاه_علوم_و_تحقیقات
#تسلیت

۱۰ نظر

هَمدَمِ دَردَم و این دَرد کِشیدَن دارَد...


هممون یه سری آرزو داریم که بر باد رفتن. خیلی وقت بوده دنبالشون بودیم. براش دویدیم. زحمت کشیدیم. عرق ریختیم. ولی انگار ما برای نرسیدن آفریده شدیم. برای حسرتِ اون آرزو رو داشتن.‌ اونقدر دامنه‌ی آرزو داشتنمون زیاد شده و اونقدر هی بهش نرسیدیم، که دیگه برامون روتین شده. درست مثل وقتی‌که میری مغازه و می‌بینی قیمتِ اون چیزی که دنبالش بودی، پنج برابر شده! درست مثل همون وقت، یه لبخند می‌زنی و دست خالی از مغازه میای بیرون. کاری هم از دستت ساخته نیست.
هممون یه آرزوهایی داشتیم که وقتی بهش رسیدیم، از خودمون ذوق نشون دادیم. تو ذهنمون، اون رو بزرگ و بزرگ کردیم. اما بعد از یه مدت، دلمون رو زده و دیگه بهش حتی نگاه هم نمی‌کنیم.
یعنی می‌خوام بگم آرزو داشتن قشنگه. دنیا رو زیبا می‌کنه. اما تو رو خدا وقتی بهش رسیدین، قدرش رو بدونین. نندازینش یه گوشه و ازش استفاده نکنین. نذارینش برای روز مبادا. همین لحظه، همین حالا، بهش نگاه کنین و خداروشکر کنین که این "شما" هستین که دارینش نه کس دیگه...


عنوان از: شهریار

۶ نظر

شما هم تبریک بگین، خوشحال میشه



یادم نمیاد دقیقا اولین بار کِی بود. چند شنبه بود و ساعت داشت روی چه دقیقه‌ای تیک‌تاک می‌کرد. یه توپولوی قد کوتاهِ احساساتی که با صدای بلندش، کل خوابگاه از دستش عاصی بودن. وقتی می‌خندید، دندونای مسواک نزده‌ش دیده می‌شد. چشاش ریز تر از حد معمول می‌شد و پره‌های بینیش از هم فاصله می‌گرفتن. بعضی وقتا می‌رفت تو غار تنهاییش و هیچ‌کس جراتِ نزدیک شدن بهش رو نداشت. وابستگیش به خونواده‌ش بیشتر از حد طبیعی بود. اونا خیلی آدم حسابش می‌کردن که ما، این کار رو نمی‌کردیم. :))
به هر چیز خوردنی‌ای علاقه داشت. معمولا با بیانِ جمله‌ی "بچه‌ها پایه‌این امشب شام ماکارونی بخوریم؟!" علایق خودش رو بیان می‌کرد. (شما می‌تونید به جای ماکارونی، هر خوراکیِ دیگری، تاکید می‌کنم؛ " هر خوراکیِ دیگری" بذارید)
اون برای کاهشِ محسوسِ وزنش، قره‌قوروت و کشک می‌خورد و علاقه‌ی زیادی بهش داشت که البته توسطِ فرد دیگه‌ای در خوابگاه، بلعیده می‌شد.
مثل خودم، سلایق عجیبی در انتخاب آهنگ داشت و با آهنگ‌های قریِ قدیمی حال می‌کرد. 
اون با معرفت‌ترین، کمدین‌ترین، تهدید کننده‌ترین، سلطانِ تایپ با سرعتِ 150 کلمه در ثانیه، صاحبِ قدرت در استفاده‌ی به موقع از استیکر، پادشاهِ استفاده از کلمات رکیک و زننده، پاک‌ترین و خوش‌قلب‌ترین طاهره‌ی دنیاست.

+ تحویلت گرفتم چون تولدته هم‌اتاقی :)

۱۵ نظر
درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان