حرف بسیار است و دگر حوصله‌ای نیست

امروز خیلی احساس تنهایی کردم. بیشتر از قبل. اینکه نتونی آرزوهات رو به واقعیت تبدیل کنی، واقعا دشواره. دیگه تحمل هیچی رو ندارم. فقط دارم زندگی می‌کنم چون مجبورم. چون محکومم به ادامه دادن و من هیچوقت دلم نمی‌خواست اینطوری بشه. اتفاقات خوب، قرار نیست بیوفتن انگار و اگرم بیوفتن، همیشه یه درصدی هست که آدمو راضی نگه نداره. تبدیل شدم به ابزاری که بقیه فقط ازم استفاده می‌کنن و وقتایی که بهشون نیاز دارم، حتی یک نفرم پیدا نمیشه که کمکم کنه. همین، ذهنم رو از درون نابود می‌کنه و تبدیلم می‌کنه به خون‌خوارترین آدم دنیا...

۷ نظر

درهمی‌جات

بهم میگه:«شاد باش دختر. توی این سنی که هستی، باید بخندی و شاد باشی.» خواستم شاد باشم و زندگی رو برای خودم و اطرافیان، مفرح کنم. تصمیم گرفتم بیدار شم و یه صبحونه‌ی مفصل، آماده کنم. همین اتفاق هم افتاد. پنیر رو کاملا ماهرانه، از وسط نصف کردم. کره و مربا رو در ظرف‌های خوشگلی که مامان هیچوقت بهم اجازه نمی‌داد بهشون دست بزنم، گذاشتم و ارده و عسل و خیار و گوجه رو هم آماده کردم. چایی گذاشتم، رادیو رو روشن کردم و منتظر شدم بقیه بیدار شن. آخرین چیزی که قرار بود بیارم، نون بود. ولی نداشتیم :| واقعا نداشتیم :| حق من این نبود :| بعد هی بیا و بگو شاد زیست کن :|


کی میدونه دنیا قراره چطوری پیش بره؟ شاید این آخرین پستی باشه که از من به یادگار می‌مونه؛ باتوجه به تب و سردرد و سرگیجه‌ای که مدتی هست دارم :| دیگه فعلا هستیم در خط مقدم جبهه‌ی مبارزه اما بالاجبار! چرا؟ چون مرخصی نمیدن و اگرم بدن، دیگه نباید برگردی چون اسمت میره تو تعدیلی‌ها :|


گاهی اوقات، اینقدر از خودِ واقعیت فاصله می‌گیری که فقط خودت میتونی بفهمی چقدر اون آدمِ سابق نیستی!


من هنوز تو مرحله‌ی کشف هویتِ خودم موندم!! «کی‌ام و قراره چه کار کنم؟» سوالیه که این روزا از خودم می‌پرسم و جوابی براش پیدا نمی‌کنم.


دنیا قراره تا کجا پیش بره؟ پس مهربون باشیم...

۴ نظر

ویروسی به نام کرونا

درست یک هفته است که چپیده‌ام در خانه و مدام چای زنجبیل با لیموعمانیِ تازه می‌خورم. این ترکیب، حالم را بهم می‌زند اما مجبورم. نمی‌دانم چه کسی این را گفته؛ اما شنیده‌ام که می‌گویند معجزه می‌کند. راستش؛ خیلی وقت است که در زندگی‌ام، معجزه‌ای رخ نداده. شاید خدا این ویروسِ لعنتی را فقط برای من فرستاده تا از این زندگیِ نکبت‌بار، بیرون بیایم. تا قبل از شیوع این ویروس، حسابی سرگرم بودم. سرِ کارم را می‌رفتم و می‌آمدم. گه‌گاهی، اگر حالش را داشتم، با دوستانم قرار دورهمی تنظیم می‌کردم. فیلم می‌دیدم و وبلاگم را بروز می‌کردم. یک زندگیِ آرام و روتین، به دور از هر‌گونه چالش. اما مدتی‌ست که این یکنواختی، دارد رنگ می‌بازد. ساعتِ کاری‌ام کمتر شده. هر ساعتی که دلم خواست می‌توانم از خانه بزنم بیرون. یک روز ده صبح، یک روز یکِ ظهر. یک روز هم شاید تصمیم بگیرم نروَم. نمی‌دانید چقدر لذت‌بخش است. البته در این مدت، افکار عجیب و غریبِ زیادی هم به ذهنم سر می‌زند. مثلا دیشب به این فکر کردم که به کرونا مبتلا شده‌ام. بعد فکر کردم که دارم نفس‌های آخرم را می‌کشم. با خودم گفتم اگر بمیرم، تکلیف اورتودنسی‌ام چه می‌شود؟ با همین سیم‌ها دفنم می‌کنند؟ اگر اینگونه باشد، هزار سالِ بعد، آیندگانی که اسکلتم را پیدا می‌کنند، چقدر افسوس می‌خورند. با خودشان می‌گویند "دخترکِ بیچاره. عمرَش قد نداده که لبخندِ بدونِ اورتودنسی را تجربه کند!". جدا خیلی ناراحت کننده است.
از وقتی در حصر خانگی به سر می‌برم، دقتم افزایش پیدا کرده. مثلا می‌دانم گلِ رزِ قرمزی که در گوشه‌ی سمتِ چپِ اتاقم خشک کرده‌ام، چند بار به دور خودَش می‌چرخد. یا مثلا چقدر انگشت وسطیِ پای راستم شبیه خاله‌ام است. جدا هیچ‌وقت از فُرمِ انگشتان پایم راضی نبودم. خیلی کج و کوله است. اگر قرنطینه تا چند روز آینده ادامه پیدا کند، شاید حتی دنبال دکترِ زیبایی برایشان گشتم!
همین الان از نوتِ گوشی‌ام چیز جدیدی کشف کردم. می‌توانی مستقیم بزنی "پرینت" و خودش برود تبدیل به پی‌دی‌اف بشود. واقعا خیلی هیجان‌زده شدم.
این چند روز، فرصت کردم و عکس‌های تکراری‌ام را پاک کردم. حس می‌کنم گوشی‌ام سبک‌تر و خوش‌دست‌تر شده. این بین، دلم برای روزهایی تنگ شد که غصه‌ای نداشتیم. که اوج دغدغه‌مان، تحلیلِ فلان فصلِ گات بود. دلم برای قدم زدن، برای نفس کشیدن، برای دویدن، تنگ شد. برای همین کارهای ساده! باورتان می‌شود؟
امروز به سرم زد و تصمیم گرفتم موهایم را کوتاه کنم. الان کوتاهِ کوتاه شده. دلم برای آنها هم تنگ می‌شود.
این قرنطینه‌، حُسن‌های زیادی دارد. اما تنها بدی‌اش، آوار شدن خاطراتی‌ست که ممکن است سراغت بیاید و یقه‌ات را سفت بگیرد و بگوید:" منو یادت بیار. منو یادت بیار"

۷ نظر

ظالم‌ترین ظالمِ دنیا

این روزها حالِ خوش و مساعدی ندارم. به جد می‌توانم بگویم دارم یکی از گُه‌ترین برهه‌های زندگی‌ام را سپری می‌کنم. شاید برایتان سوال پیش بیاید که چه چیزی مرا تا این حد، رنجانده؟ که خب باید بگویم خیلی چیزها. خیلی چیزها هست که قادر به بازگو کردنشان نیستم. راستش را بخواهید، پشیمانم. پشیمانم که با نام اصلی‌ام، اینجا می‌نویسم. آن اوایل، طرفدارِ سرسختِ آنهایی بودم که از نوشتن با نام اصلی در وبلاگشان، دفاع می‌کردند. اما حالا بیشتر و بیشتر به گمنام نوشتن، علاقه دارم. 

 

+ در تولدی که همکارانم برایم گرفتند، آرزو کردم هیچ ظالمی در هیچ کجای دنیا وجود نداشته باشد و حق هیچ مظلومی هم، پایمال نشود. اما مگر این آرزو، محقق شدنی‌ست؟ آن هم زمانیکه خودم، یکی از قدرتمندترین ظالمان دنیا هستم!

۷ نظر

اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن اهدا می‌شود به من. به خودم

دیشب فیلمِ Whats Eating Gilbert Grape را دیدم. بازیِ فوق‌العاده‌ی دی‌کاپریو را نمی‌شود نادیده گرفت. راستَش از دیشب ذهنم درگیرِ آنی شده. چطور می‌شود یک انسانِ سالم، چنین نقشی را بازی کند و خوب از کار در بیاید؟
از وقتی یادم می‌آید، به بازیگری علاقه داشتم. در شش سالگی، یکهو خودم را وسطِ خانه می‌انداختم و مثلا غش میکردم. خیلی سعی میکردم طبیعی به نظر برسد ولی تقریبا هیچ‌بار، هیچکس، نیامد بالای سرم. من هم سرخورده و مغموم، بلند میشدم و میرفتم پی کارم. یا مثلا جلوی آیینه، تمرینِ مجری‌گری میکردم. خودم را در بینِ جمعیتِ کثیری از افراد، تصور میکردم که دارم برایشان برنامه‌ی کودک اجرا میکنم.
راستش، تقریبا تمام اوقات، این احساس را دارم که یک نفر یواشکی، دارد از زندگی‌ام فیلم میگیرد و من، بازیگرِ نقش اولِ آن فیلم هستم. این موضوع، بعد از دیدنِ فیلمِ Truman show قوتِ دوچندان گرفت. واقعا اگر یک نفر باشد که ما را به بازیچه گرفته باشد، من یکی که هرگز او را نمی‌بخشم...
تصویرسازیِ ذهنی من، جدیدا آنقدر پُررنگ و پُررو شده است که من را در صحنه‌ی جایزه‌ی اسکار فرض می‌کند! (سیمرغ هم برایش کم است) باور کنید حتی متنِ سخنرانی‌ام را هم آماده کرده‌ام. با کفش‌های پاشنه‌بلند و لباسِ پِلیسه‌ی نقره‌ای‌ام، از فرش قرمز رد می‌شوم و میروم آن بالا. همه برایم کَف و سوت میزنند و من، با صدایی لرزان، از همه‌ی آن‌هایی که در تمام این سال‌ها، مسخره‌ام کردند، تشکر میکنم!
آخ که چقدر لذت‌بخش است این تخیلات...

۴ نظر

من از اون زمانیکه دلار شد 18 تومن، امیدم رو از دست دادم

بنزین گرون میشه، یه عده تظاهرات میکنن. اینترنت رو قطع می‌کنن که اون عده، اغتشاش نکنن. اون عده با همکاری کشورهای بیگانه(همه بگین مرگ بر امریکا) میزنن همه چیو داغون میکنن. پلیس امنیت و گارد ملی، میریزن تو خیابونا. هر ده قدم، گارد محافظتی و بسیج و سپاه و سربازای بیچاره رو میذارن. بعد یه عده‌ای میرن راهپیمایی میکنن در جهت دفاع از آرمان‌های انقلاب!!
ما چمونه واقعا؟ چند چندیم با خودمون؟ الان همه خوشحالیم که اینترنت وصل شده؟ میگیم آذری‌جان تشکر تشکر؟ باید سکوت کنیم تا روباهِ بنفش، همچنان به ریشِ نداشته‌مون بخنده؟ یا بریزیم تو خیابونا اعتراض کنیم بعدم سربازان گمنام بگیرنمون؟ یام بریم شعار بدیم امریکا! دهنت سرویس. انگلیس! به خاک سیاه بشینی به حق پنج تن. جانم فدای لبنان و عراق و سوریه...

باید چه کنیم واقعا؟

 

+ پیروی تیتر؛ شما از کی امیدتون رو از دست دادین؟

۹ نظر

لطفا با ملایمت برخورد کن مادرم!

صبح باشه، شنبه باشه، اولای ماه باشه، مِه باشه، تاریک باشه، سرد باشه، بیدار شدن سخت باشه، بخوای بری سرکار، مادرت منعت کنه ماشین ببری. ولی ببری. جاده لغزنده باشه، سُر باشه، ترمز کنی، نگیره. پشت چراغ قرمز باشی. بزنی به ماشینِ سمندِ جلویی. اون طوریش نشه. ماشینِ مادرت، جلوپنجره‌ش کنده بشه، رادیاتورش سوراخ بشه. ازش دود بلند شه. بترسی. بوی بد راه بیوفته. برسی سرکار. از اونجایی که همیشه خبرای بد رو، به بدترین شیوه‌ی ممکن میگی، امیدوار باشی مادرت اینجا رو بخونه :|

 

+ چقدر بیان عوض شده‌ها! الان عکس بخوام بذارم، چطوریه؟ 

۵ نظر

تا وقتی اینترنت وصل نشه، وضع همینه

دست بردار از این تفکراتِ واهی که تو سرتَن. دست بردار از این فعلِ "نرسیدن" که خودش به تنهایی، با هجوم بارِ منفی‌ای که داره؛ مثل کِرمی که داخل سیبه و پیکره‌ی سیب رو میدَره، تموم وجودت رو پُر می‌کنه. دست بردار از گریه‌ای که نمی‌دونی منشاش چیه و چرا می‌باره. دست بردار از این لوس بازیات دختر. دست بردار...
اینا؛ فقط بخشی از هزاران هزار صحبت‌های پوچی هست که در خلوتم، با خودم تکرار میکنم. درسته؛ خودمم می‌دونم پوچه. اتفاق نمی‌افته وَ "نمی‌ذاریم" که اتفاق بیوفته! اما چه کنم که گاهی ترسِ نداشتنت، از لذتِ داشتنت در زمان حال، پیشی می‌گیره. می‌دونم که توام ممکنه حس من رو داشته باشی. پس درکم می‌کنی. "همیشه درکم می‌کنی" جمله‌ایه که بارها بهت گفتم. از بَری. فقط می‌خوام بهت یادآوری کنم. خوبی‌هات رو.
زمانیکه خواستم ازت بنویسم، نمی‌دونستم چی بگم. همین الان هم، دقیقا نمی‌دونم چی می‌خوام بگم. فقط انگشتام با مغزم، یه هماهنگیِ جزیی دارن. قبول کن درباره‌ی تو نوشتن و به طورِ کلی، از "تو" نوشتن مشکله. من می‌تونم راجع به هر چیزی بنویسم. هر احساسی که توی این جهان وجود داره. هر فکری که تو سرم میاد رو می‌تونم اینجا، داخل دفترچه یادداشت گوشیم بیارم. اما پسر! از تو نوشتن، سخت‌ترین چیزی هست که در نوشتن وجود داره...
خواستم متفاوت باشم. خواستم خیلی ویژه و خاص، سالگردمون رو بهت تبریک بگم. روزی که مطمئنم بعدها، پسرمون، دخترمون و بچه‌هاشون، بهترین تبریک‌ها رو بهمون خواهند گفت.
سخن کوتاه کنم. می‌خوام بدونی این دو سال و اندی که با تو گذشت، بهترین و قشنگ‌ترین سال‌های عمرم بود. ذره‌ای پشیمون نیستم و نخواهم بود. چرا؟ چون تو محکومی به من. به مردِ من بودن.
مبارکمون باشه صاد جانِ من، مردِ من. سایه‌ی سرم...

+ درویش کنین چِشارو. نت قطعه، مجبور شدم اینجا تبریک بگم :|

۱۲ نظر

دلم تنگه پرتقال من...

می‌دونی در این وانفسای بی‌اینترنتی و اعصاب‌خوردی و خماریش، چی بیشتر از همه می‌چسبه؟
آفرین. خوندنِ مطالبِ قدیمیِ وبلاگت و به وضوح مشاهده‌ی بزرگ شدنت. اون وسط مسطا هم، حذفِ چند تا نخاله از زندگیت و به جاش پیدا کردنِ چندین تَن که از جنسِ خودِ خودِ خودتن. اون گوشه موشه‌هاش هم دلت برای عده‌ای که یهو بی‌خبر رفتن هم تنگ میشه. مثل عرفان...

۴ نظر

هر گردی که گردو نیست بچه‌جان

به فرزندان خود بیاموزیم کسانی که در قسمت پذیرش درمانگاه کار می‌کنند، الزاما آمپول نمی‌زنند!

برداشته به من میگه " ایشالا سوسک شی خاله" :)))

۴ نظر
درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان